Part 11

52 13 2
                                    

💚

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

^ هری این چه کاری بود ؟
هری با نیشخند پررنگی برگشت سمت برادرش و دست به سینه و حق به جانب شروع کرد حرف زدن

* کار خوبی بود تمام مدت تو بغل ادوارد بود و توجهشو ازمون گرفته بود و بعدم اومد بغل تو
کامان شما امروز اصلا به من توجه نکردین
تازه تو اصلا درست و حسابی نزاشتی رفع دلتنگی بکنم
لباشو اویزون کرد و نگاهشو دور تا دور سالن چرخوند

^ مارسل که تحمل دیدن این حالتشو نداشت با خنده محکم بغلش کرد و زیر گوشش و بوسید

^کامان هرولد از چند ساعت دیگه که برگشتیم خونه میتونی کاملا رفع دلتنگی کنی و بهت قول میدم تمام توجهم و بهت بدم

* هممم فقط توجه؟
اما من بجز توجهت چیز دیگه رو هم میخوام مارسی..
و با نیشخند به چشم های الفای عینکی خیره شد
مارسل با فهمیدن منظور برادرش تک صرفه ای کرد و نفس عمیقی کشید
هری لبخندی با دیدن واکنش مارسل زد و اروم گونش رو بوسید
اروم لب هاش رو به سمت گردن الفا برد و گاز نسبتا محکمی گرفت و با شنیدن هیسی از بین لب های مارسل لب هاش رو روی همون قسمت نگهداشت  و بعد عقب کشید
با دیدن چشم هاس بسته ی برادرش که خبر از سعی در ارون کردن گرگش داشت میداد
^ اروم دستش رو سمت پیرنش برد و سه تا از دکمه های اولیش رو باز کرد تا گر گرفتی و گرمای بدنش کمتر شه
و هری با دیدنش لبخندش محو شد و لب پایینش رو گاز گرفت

چند ثانیه بعد با عقب کشیده شدنش به خودش اومد و به ادوارد نگاه کرد

_ هری اینجا جاش نیست
اذیتش نکن

* هری لبخند کجی زد و دستش و نوازش وار روی سینه الفا بزرگتر کشید
من فقط ازش توجه خواستم
چیزی که تو چند ساعته ازم دریغش کردین
اخر جمله اشو با اخم گفت و با قدمای بلند و سریع ازشون دور شد

با حرص قدم برمیداشت و حواسش به جلوش نبود که با ینفر برخورد کرد و باعث شد چند قدم عقب بره
سرش و بالا اورد و با تعجب خیلی زیاد به اون امگا که هم قد و هیکل خودش بود نگاه کرد

' اوه متاسفم اقای استایلز متوجه نشدم
لبخندی زد و از طرز نگاه کردنش متوجه شد اونم مثل بقیه از امگا بودنش متعجب شده

* به خودش اومد و لبخند محوی زد
راستش من اصلا حواسم نبود و باید بگم که
واوو تو ...تو اصلا شبیه یه امگا نیستی ...

' اروم خندید و خواست جواب اون الفارو بده که با پرت شدنش به جلو با تعجب به پشتش نگاه کرد
لویی چیکار میکنی

" مردک دراز برو اونور میخام رد بشم
به زور هولش داد اونور و اصلا توجهی به الفایی که اونور تر ایستاده بود نکرد

هری پوکر به امگایی که بی توجه به اون ها داشت ردهشو ادامه می داد خیره شد

' معذرت میخوام اقای استایلز اون دوستمه و خب ...
اما دوباره با برخورد به دو نفر جملش نا تموم موند

* اوه هوراان
× هری اینجایی ؟ خدای من...
و با دیدن پسر مو مشکی حرفش قطع شد

+ اقایون؟
* لیام..خوش اومدی
دستش رو به سمت امگا دراز کرد و با لبخند گرمی دستش رو فشرد

شان که تا اون لحظه ساکت بود با حس نگاه سنگینی روی خودش سرش رو بالا اورد و با دو گوی ابی مواجه شدلبخندی به اون مرد زد
اون و  میشناخت یعنی میشه اینجوری گفت کل دانشگاه میشناختنش
اون و دستیارش که باهاش این ساختمون عظیم و فوق العاده رو طراحی کردن
نگاهشو به دستیارش داد و با گرمی باهاش دست داد
کمی بعد لویی که داشت کمربند شلوارش و درست میکرد با لبخند اومد سمتشون و بیتوجه به بقیه خودش و از شان اویزون کرد
با چشمایی درشت و مظلومانه بهش خیره شد
خوب میدونست شان در مقابل این نگاهش نمیتونه مقاومت کنه و با لحن لوسی گفت
شاینیییی من گشنمه میشه بریم سلف
شانی سعی میکرد لویی و که از گردنش اویزون بود و نگه داره  اخمی بهش کرد و  با خجالت نگاهشو از اون سه نفر گرفت با تحکم گفت

' لویی بهتره به اطرفت یه نگاه بندازی اخمش و بیشتر کرد و سعی کرد اون کیتن و از خودش جدا کنه
لویی که از لحن معترض شان ناراحت شده بود لباشو اویزون کرد و مظلومانه دستاشو از دور گردنش باز کرد
انگشتاش که به سختی از زیر استینای هودیش مشخص بود و بهم گره زد و سکوت کرد

شان که میدونست وقتی گرسنه اش بشه چیزی براش اهمیت نداره
پس چرا اینجوری کرد
یعنی بخاطره اون ادما اونجوری باهاش حرف زده بود ؟

* هری که با دیدن مظلومیت اون پسر و زیباییش تا سکته کردن فاصله ای نداشت به خودش اومد
به پسر مو مشکی نگاه کرد و ناخداگاه اخماش توهم رفت
* دوستت گرسنه است و این تنها چیزیه که مهمه  سلف دوطبقه پایین سمت راسته
اگه نمیخای ببریش خودم ببرمش؟

' شان متعجب به اون الفا نگاه کرد و سرش و تکون داد
میدونست لویی و ناراحت کرده پس بهتر بود هرچه سریع تر از دلش درمیاورد

دست لویی و گرفت و کشیدش سمت در

× هرولد ؟ میشه بگم این چیبود؟
* چیز خاصی نبود نایل بزرگش نکن لبخند ضایعی زد و روبه لیام کرد و درمورد بقیه چیزای دانشگاه سوال کرد

حقیقتش خودشم نمیدونست دلیل رفتارش چیه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

~🖤

𝐵𝐿𝑈𝐸 𝑊𝑂𝐿𝐹Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora