سوار تاکسی که بهش گفته بود منتظر بمونه شد
تو راه هتل به جکسون پیام داد"چت روم/جکسون وانگ"
(_ :قبوله در ازای اون فلش من میشم دوست پسرت-و طولی نکشید که جکسون جواب داد-
+ :خوبه هوسوک اتفاقا امشب یکم کار داریم ساعت هشت میریم یه پارتی کوچیک میخوام توهم باهام بیای
_ :شوخیت گرفته؟ حالم واقعا خوب نیست جکسون بیخیال شو، اذیتم نکن و فقط اون فلشو بهم بده
+ :بهت پیشنهاد ندادم که بخوای رد کنی من گفتم باهام میای ازت نظر نخواستم
_ :میدونی چیه؟ اگه قراره دست از سرم برداری باشه، باهات میام آدرسو بفرست برام
+ :لازم نکرده عزیزم خودم میام دنبالت)وارد اتاق شد
درو پشت سرش بست و قفلش کرد
رو تخت دارز کشید و شروع به غر زدن کرد
هیچی مثل حرف زدن با جکسون نمیتونست حالشو بد کنه_ :پارتی؟ الان باید برم پارتی؟ که چی؟ جداییمو جشن بگیرم و با اون عوضی برقصم مست کنم؟
با بی حالی از رو تخت بلند شد
سمت چمدونش رفت
روی زمین کنار چمدون نشست و زیپشو باز کرد
دونه دونه لباسارو ازش بیرون آورد
نمیخواست خیلی خوشتیپ بنظر بیاد
هرچی که از نظرش مناسب بود پوشید و بدون جمع کردن لباساش دوباره روی تخت دراز کشید
میخواست با همون لباسا تا شب بخوابه و بعد با جکسون به اون پارتی مسخره بره
.....
سوار ماشین جکسون شد
بی هیچ حرفی کنارش نشست و منتظر موند
جکسون بی توجه به رفتار هوسوک نگاهی بهش انداخت و کاملا آنالیزش کرد
هوسوک اما بی توجه به نگاه های خیره جکسون رو خودش، دستشو جلوش دراز کرد+ :فلش
جکسون با شنیدن صداش پوزخندی زد و ماشین رو به حرکت در آورد
_ :الان همراهم نیست
هوسوک دستش و عقب کشید و اعتراض کرد
+ :هرکاری گفتی انجام دادم لعنتی
_ :الان همراهم نیست بعد از پارتی برات از خونه میارمش
+ :داستان این پارتی چیه
_ :داستانی نداره تولد دوستمه و اون دعوتم کرده منم خواستم دوست پسرمو با خودم ببرم لازم نیست انقد جبهه بگیری عزیزم
+ :بهم نگو عزیزم و منو دوست پسرت خطاب نکنبا شنیدن حرف هوسوک وسط خیابون ترمز گرفت
دستشو به فرمون ماشین تکیه داد
صورتشو بهش نزدیک کرد_ :چرا؟ مگه دوست پسرم نیستی؟
+ :خفه شوهوسوک سرشو عقب برد و نگاهشو از صورت جکسون گرفت و به پنجره داد
اما مرد بزرگ تر با انگشت های کشیدهش فَک هوسوک رو توی دست گرفت و سرش رو به سمت خودش چرخوند
بهش نزدیک تر شد
بینی هاشون کاملا بهم چسبیده بود و لباشون شاید دو سانتی از هم فاصله داشت+ :تو.. مثل اینکه فراموش کردی الان تو وضعیتی هستی نه؟ هنوز نمیدونی چی باید بگی چی نباید بگی؟فکر میکنی انقد قدرت داری که با من بد حرف بزنی؟
ته دلش خالی شد
دیگه رسما بردهی جکسون شده بود
باید از هرچیزی که میگفت اطاعت میکرد
و هر کاری که میخواست براش انجام میداد+ :بهتره امشب باهام راه بیای بچه، میدونی که به نفع خودته مگه نه؟
وقتی حرف میزد لب هاشون به هم میخورد
تقریبا همه بدنش روی هوسوک بود
طوری که حتی نمیتونست تکون بخوره یا صورتشو عقب بکشه
نمیخواست جوابشو بده و با حرف زدنش باعث برخورد لباشون بشه ولی ترسیده بود
نمیخواست واسه یونگی اتفاقی بیوفته_ :مگه قراره چیکار کنیم؟ یه پارتیه دیگه
مرد خندید و کمی سرش رو عقب تر برد
+ :اوه نه قرار نیست تا اونجا پیش بریم البته فعلا نه. الان فقط ازت میخوام جوری که باید رفتار کنی. بخندی، شاد باشی، کنارم باشی، بغلم کنی، باهام برقصی و منو ببوسی مثل همهی کاپلای دیگه
هوسوک اخمی کرد و تشر زد
_ :این آخری دیگه زیادیه، ببوسمت؟
رست آزادش رو جلو برد و هر دو مُچ هوسوک رو بین انگشت هاش گرفت و صورت هوسوک رو با دستی که هنور روی فکش قفل شده بود فشار داد و جلو تر آورد و بدون معطلی هوسوک رو بوسید
یه بوسهی کوچیک و کوتاه
هرچند جکسون دلش میخواست خیلی عمیق تر و طولانی تر باشه اما نمیخواست یه متجاوز باشه+ :من دوست پسرتم هوسوک میتونم ببوسمت، میتونم همین الان لباساتو دربیارم و کل تنتو مارک کنم، میتونم همینجا تا خوده صبح باهات سکس کنم. من این حقو دارم مگه نه؟
با دیدن سکوتش از روی بدنش کنار رفت و روی صندلی نشست
قبل از روشن کردن ماشین نگاه زیر چشمی بهش انداخت و متوجه جای انگشتاش روی فکش شد نمیخواست با بوسیدن دوبارهش معذب یا اذیتش کنه
ولی وقتی اون تیکه قرمزی رو روی صورت سفید هوسوک دید دلش طاقت نیاورد
سریع خم شد و بوسهی کوچک دیگری روی گونهش گذاشت
وقتی نگاه متعجب هوسوک رو دید خندید و به فکش اشاره کرد+ :جای دستم به طرز فوقالعاده قشنگی رو صورتت مونده
_______________
میدونم کوتاهه
ولی خب🦋
YOU ARE READING
just stay
Romance"جایی رابطه ی هوسوک و یونگی بهم ریخت که هوسوک ناگهانی خواست از هم جدا بشن. بوسه ی آخر اون ها با اشک همراه بود. اما چی باعث شده بود که زندگی عاشقانه اشون به اینجا ختم بشه؟" "برام مهم نیست اگه همهی دنیا تو رو کنار من نخوان، من میتونم با همهی دنیا بج...