جونگکوک با شنیدن صدای در از اتاق بیرون اومد سمت یونگی که روی مبل نشسته بود رفت و روی پاهاش نشست
+ :برام تعریف کن
یونگی با لبخند کمر جونگکوک رو گرفت
_ :چرا رفته بودین تو اتاق؟
+ :فکر کردیم شاید بهتره تنها باشید
_ :هومم..خب گفت فراموشش کنم و اینکه با دوست پسرش خیلی خوشحاله و دوسش دارهجونگکوک با ناراحتی سر پایین انداخت و لب جوید
_ :بهم بگو کوک، حرفاش واقعیت داره؟
+ :منو ببخش هیونگ ولی قول دادم هیچی نگم
_ :خیلی خب باشه
+ :واقعا متاسفم
_ :ناراحت نباش درک میکنمجونگکوک اما با ناراحتی دست هاشو دور گردن یونگی حلقه کرد و سرش رو روی سینهی اون گذاشت
_ :احساس گناه میکنی نه؟
+ :مثل سگیدنگی بلند خندید و جونگکوک رو به خودش فشرد اما اون با مشت ضربهای به قفسه سینش زد
+ :نخند عوضی واقعا حس بدی داره
_ :چیزی نیست کوک آروم باش من واقعا خوبمقطعا اینطور نبود
تنها نور امید وجود یونگی داشت آروم آروم خاموش میشد
و چی بدتر از اینکه نمیتونست هیچکس رو مقصر بدونه تا حرصش رو روی اون خالی کنه؟_ :باید برم خونه
+ :مست نکن و مراقب خودت باش
_ :باشهجونگکوک از بغل یونگی جدا شد و اون روی موهای بهترین دوستش رو بوسید و از جا بلند شد و با تهیونگ خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت
....
جونگگوک بغ کرده تو جاش فرو رفت و زانوهاشو بغل گرفت.
تهیونگ کنارش نشست، پشت گردنشو گرفت و سر اون رو روی سینش گذاشت و دست لای موهاش برد.+ :تهیونگ من گفتم نمیتونم چیزی بهش بگم و اونم بدون هیچ حرفی قبول کرد
_ :تو کار درستی کردی عزیزم
+ :بازم قراره یه مدت زیاد حالش بد باشه و همهی اینا تقصیر منه تهتهیونگ سر اون رو از سینهی خودش جدا کرد و دست هاشو دور صورت اون قاب کرد و به چشم های خیسش نگاه کرد
_ :تقصیر تو نیست کوکی، هیچی تقصیر تو نیست
+ :نباید بهش میگفتم بیاد اینجا؛ وقتی داشت میرفت بهش نگاه کردی؟ دیدی چقد خسته بنظر میومد؟ انگار واقعا شکسته بودبعد از تموم شدن حرف جونگکوک، تهیونگ کمی بهش نگاه کرد و ترجیح داد حرفی نزنه
بجاش بغلش کرد و بدن ظریفش رو بین بازوهاش فشار داد
+ :تهیونگ
_ :هوم
+ :ما قراره جدا بشیم؟
_ :چی؟ نه!
+ :خوبه
_ :چرا چنین چیز مسخرهای پرسیدی؟
+ :چون تو یک ساعت پیش گفتی قرار نیست عشقای بزرگ به جایی برسنهر حرفی که جونگکوک میزد بیشتر باعث متعجب شدن تهیونگ میشد
واقعا انقدر حرف های کوچک روش تاثیر میزاشتن؟
حلقهی دستشو محکم تر کرد و بوسهای رو موهای نرم و لطیفش گذاشت_ :بهت قول میدم کوکی؛ قول میدم تا آخرین لحظهی عمرم عاشقت بمونم
+ :چیزی که گفته بودی راجب ماهم صدق میکنه؟
_ :نمیدونم امیدوارم نکنه ولی بیا تا وقتی کنار همیم عاشق باشیم، چطوره؟
+ :خوبه*********
هوسوک سلام کرد و با لبخند ساختگی نشست توی ماشین و درو آروم بست
سرش رو پایین نگه داشته بود و به انگشت هاش نگاه میکرد و منتظر شد جکسون ماشین رو روشن کنه تا برن خونه و زودتر بخوابه_ :فکر میکردم قراره زود برگردی
+ :اوه.. اره. ببخشید، دیر شد میدونم امم..من واقعا معذرت میخوام راستش..
_ :عذرخواهی نکن ولی باید بهم میگفتی دیر میای درست نمیگم؟
+ :د..درسته باید میگفتم..ولی..حرفش رو قطع کرد و سرشو بالا اورد و نگاهش رو به چشمای خمار جکسون داد..
میترسید ولی میخواست بدونه+ : تو از کجا میدونستی خونه جونگکوک اینجاست؟
_ :از یونجون پرسیدمجوابی نداد.
چند ثانیهای تو همون حالت موندن
حرفی بینشون رد و بدل نمیشد و جکسون فقط به چشم های پف و قرمز هوسوک نگاه میکرد
اون چشم ها همهی زندگیش بودن..
واقعا کی دلش اومد اون چشم هارو اینجوری قرمز و اشکی کنه؟+ :آمم جک؟
_ :هوم
+ :ما نمیخوایم بریم؟اگه به خودش بود تا آخر عمر اونجا میموند ولی یونگی اونجا بود و هر لحظه امکان داشت یونگی بیاد بیرون و جکسون اونو ببینه
_ :میریم
جکسون گفت و بهش نزدیک تر شد و دستش رو سمت شونهی هوسوک برد که باعث شد هوسوک بی دلیل به خودش بلرزه و قطعا که از چشم جکسون پنهان نموند اما به روی خودش نیاورد و فقط لبخندی زد و کمربند و تو دستش گرفت و روی سینهی هوسوک کشید و براش بستش
_ :میدونی که باید کمربند ببندی نه؟
+ :اوه..اره ممنونمجکسون با مهربونی لبخندی زد و سرجاش برگشت و ماشین رو روشن کرد.
تا رسیدن به خونه حتی یک کلمه هم باهم حرف نزدن؛ با اینکه حرف برای گفتن زیاد بود ولی جکسون ترجیح میداد تو خونه باهاش حرف بزنه
چون قطعا اگر میپرسید چرا گریه کرده هوسوک چیزی بر مبنای اینکه کسی بهش آسیب زده میگفت و باعث عصبانیتش میشد؛ نمیتونست تضمین کنه اون شخص سالم میمونه____________________________________
سلام
لازم دونستم راجب اینکه این مدت کجا بودم یه توضیح کوچیک بدم
من از دو هفته پیش جلسات شیمی درمانیم رو شروع کردم و این برام خیلی جدید و درد آور بود
روی حال روحیم تاثیر داشت و هیچ انگیزهای برام باقی نذاشت
اما حالا که عزت نفس و اعتماد بنفس رو بدست آوردم برگشتم🦋

VOUS LISEZ
just stay
Roman d'amour"جایی رابطه ی هوسوک و یونگی بهم ریخت که هوسوک ناگهانی خواست از هم جدا بشن. بوسه ی آخر اون ها با اشک همراه بود. اما چی باعث شده بود که زندگی عاشقانه اشون به اینجا ختم بشه؟" "برام مهم نیست اگه همهی دنیا تو رو کنار من نخوان، من میتونم با همهی دنیا بج...