part 4

123 23 2
                                    

-روز بعد-

با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد و با دیدن اسم "sun" از جاش پرید و با استرس جواب داد.

_ :هوسوک؟
+ :اوه سلام یونگی خواب بودی؟

صداشو تو گلو صاف کرد

_ :نه، نه.. بیدار بودم
+ :خوبه، میخواستم بپرسم الان خونه‌ای؟ میتونم بیام وسایلمو ببرم؟

حقیقت مثل سیلی خورد تو صورتش
میخواد وسایلش رو ببره؟
انقدر زود همه‌ چیز تموم شد؟
دستی به صورتش کشید و هومی گفت

_ :البته ک میشه ولی من باید برم یه جایی کار دارم، خودت کلید داری دیگه؟ میتونی بیای برداری
+ :اوه اره باشه ممنونم

دروغ گفت
کاری نداشت
نمیخواست بره بیرون
فقط تحمل دیدن هوسوک رو که داره از خونه‌ش میره رو نداشت
....
وارد خونه شد و درو پشت سرش بست
به اطرافش نگاه میکرد؛ جوری که هیچوقت فراموش نکنه

+ :خدایا حالا چطوری از اینجا دل بکنم؟

سمت اتاق خوابشون رفت درو باز کرد و قبل از ورود، چشمی چرخوند و همه چیز رو نگاه کرد
جلو رفت و روی تخت نشست
نفس عمیقی کشید و جوری که انگار فراموشی داشت و تازه این اتاق رو به یاد آورده، به تک تک وسایل و حتی دیوار ها نگاه میکرد
چشمش به قاب عکسشون روی میز کنار تخت افتاد
قاب عکس‌ رو برداشت
قلبش با دیدن دوباره‌ی لبخندی که ساعت ها دلتنگش بود به درد اومد
بعد از ۴۸ساعت ندیدنش انقدر بی طاقت و دلتنگ شده بود اما حالا که قرار بود از این به بعد روز ها و ماه ها اون رو نبینه چیکار بکنه؟
اشکهاشو کنار زد

+ :اره یونگی قشنگ ترین لبخند دنیا مال توعه و هیچکس نمیتونه این موضوعو انکار کنه

قاب رو نزدیک صورتش برد و عکس یونگی رو بوسید

+ :قول بده بازم اینجوری بخندی باشه؟ ولی نباید کسی ببینه این لبخند لعنتیِ تو قلب منو لرزوند؛ نمیخوام با خنده هات بقیه‌ رو هم عاشق خودت کنی

قاب عکس‌ رو سرجاش گذاشت و از روی تخت بلند شد

+ :خب کافیه هوسوک پاشو، باید وسایلتو جمع کنی و از زندگی یونگی بری بیرون، برای همیشه.

چمدونشو از زیر تخت بیرون کشید و سمت کمد لباس‌هاشون.. نه، کمد یونگی رفت
اونا دیگه هیچ چیز مشترکی جز خاطرات و عکس ها نداشتن، دیگه "کمد لباس هامون" معنی نمیده
برای صدمین بار آهی از حسرت کشید و یکی یکی لباس هارو جدا کرد و توی چمدون انداخت، تا..
صبر کن..

( _ :تا فردا هم حرف بزنی نمیتونی قانعم کنی
+ :عشق من، لباسو خریدم که بپوشم دیگه خب مگه این چه مشکلی داره؟
_ :جز این کتی نداری؟ حتما باید این باشه؟ حق نداری بپوشیش هوسوک، این خیلی خوشگله
+ :خب باید خوشگل باشه یونگی، نمیشه با یه لباس زشت بریم اخه چی میگی عزیز‌ من
_ :من گفتم با لباس زشت بری؟ اصلا تو مگه لباس زشت داری؟ گفتم حق نداری با این بری. این حجم از زیبا بودنت فقط مال منه میفهمی؟ زودباش عوضش کن)

+ :یونگی عاشق این کتمه باید با خودم ببرمش؟

با کلافگی نفسشو بیرون داد
دستی تو موهاش کشید
کت‌و توی چمدون گذاشت

+ :معلومه که باید ببرمش

سمت کشو های میز کنار تخت رفت
روی پنجه هاش نشست
چشمش به لوب و کاندوم های توب کشو اول افتاد و خندید

+ :آه خدایا.. درسته اونی که همیشه هورنیه منم ولی اون واسه سکس پا پیش میکشید چون میدونست من خجالت میکشم ازش بخوام. اخه کی میتونه اندازه‌ی تو خوب باشه؟

پوفی کشید و در کشو رو بست و سراغ کشوی دومی رفت
شناسنامه‌ش، پاسپورتش، مدارک بانکیش و قرار دادش با کمپانی رو روی لباسای توی چمدون انداخت و زیپشو کشید
کشوی سوم رو باز کرد دفتری که توش برای هم یادداشت میزاشتن رو با خودکاری بیرون کشید
برای هزارمین بار از مرور خاطرات لبخند زد

+ :حتی لَحنِت موقع گفتن جمله‌ی "ببین روح من این برای وقتیه که یکی از ما زودتر بره سرکار، اینجا برای هم یادداشت میزاریم" یادمه، لباسی که اون روز پوشیده بودی یادمه، من چطور فراموشت کنم؟ چطوری؟

همچنان که اشک های گرمش روی گونه هاش سُر میخورد آخرین یادداشت زندگی مشترکشون رو نوشت

"سلام مین یونگی!
میخوام برای بار nام و آخرین بار ازت تشکر کنم
تو زیبا ترین زندگی‌ای که میشه تصور کرد رو برام ساختی
من از شروع رابطه‌مون که لانگ دیستنس بود تا لحظه‌ی رسیدن بهت و رها کردن زندگی گذشته‌م توی بوسان و تا همین لحظه‌ی اخرِ بینِ من و تو از تو ممنون و به خدا شکرگذارم
بیا تو زندگی بعدی باز هم همدیگه رو ببینیم و عاشق هم بشیم
هرچقدر اشتباه
من میخوام هر چند باری که زندگی میکنم با تو زندگی کنم و اگه تو یه اشتباه باشی، من بار ها و بار ها تکرارت میکنم
مراقب خودت باش و خداحافظ
-جانگ هوسوک"

کلمه‌ی آخر رو نوشت و دفتر رو روی میز گذاشت
هق هق هاش آروم تر و کمتر شده بود
از جاش بلند شد و چمدونش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت
جلوی در ورودی خونه ایستاد و‌ نگاهشو تو خونه چرخوند

+ :دلم برات تنگ میشه یونگی، برای این خونه، برای خاطراتمون، دلم برای هر ثانیه‌ای که کنارت بودم تنگ میشه اما این بخاطر خودته قول میدم به هر قیمتی که شده اون فلشو بگیرم. نمیزارم اتفاقی برات بیوفته

نفس عمیقی کشید
درو باز کرد
می‌خواست بره که نگاهش به کلیدای تو دستش افتاد باید با خودش میبردشون؟
با وجود چشمای خیس و قرمزش لبخند بزرگی زد
دستشو مشت کرد

+ :اوه نه حتی فکرشم نکن مرد اخموی من.
کلیداتو بهت نمیدم، میتونی قفل درو عوض کنی ولی این کلیدا پیش من میمونه

گفت و از خونه بیرون رفت
ولی هیچوقت نفهمید که یونگی تمام مدت تو اتاق مهمان نشسته بود و حرفاشو میشنید

____________________________
happy new year🦋

just stay Onde histórias criam vida. Descubra agora