part 14

125 15 3
                                    

جونگکوک ساعد یونگی رو گرفت و با خودش سمت پذیرایی کشوندش.
یونگی رو به تهیونگ سلام کرد و اون جواب داد و با اشاره دست ازش خواست که بشینه
همه‌ی نگاه ها به جونگکوک بود
اما اون با نهایت خونسردی و رضایت لبخندی زد و رو به هوسوک توضیح داد

_ :واقعا نمیدونستم که اینجوری میشه هیونگ باور کن
من از ظهر به یونگی گفته بودم بیاد پیشم ولی فکر نمیکردم بیاد چون جوابی بهم نداده بود

گفت و نفس عمیقی کشید
وقتی نگاه متعجب یونگی رو دید تکخندی زد و لباشو به هم فشار داد و کف دست هاش رو به هم زد

_ :خب حالا که هممون هستیم چطوره یکم مثل قدیما بشینیم حرف بزنیم هوم؟ میرم یکم براتون کیک بیارم

همونطور که به سمت آشپزخونه حرکت میکرد‌ صداش رو بالا برد

_ :ته میشه بیای و قهوه رو آماده کنی؟
+ :اره حتما

تهیونگ بلند شد و از جمعشون فاصله گرفت
پشت سر جونگکوک راه افتاد و وارد آشپزخونه شد
به صورت خندون جونگکوک نگاه کرد و حس کرد همه‌ی پروانه های تو دلش به پرواز در اومدن
متقابلا لبخند زد

_ :کوچولوی شیطون، کی وقت کردی به یونگی خبر بدی؟
+ :این مهم نیست ته، مهم اینه که اون دوتا الان پیش هم نشستن و من خیلی ذوق دارم

سمتش قدم برداشت
بغلش کرد و بوسه‌ای روی موهای نرم و خرماییش زد

_ :کوکی وقتی داشتی به یونگی خبر میدادی به جیمین فکر کردی؟ نمیدونی چقد عاشق یونگیه؟ مگه خودت از یونگی نخواستی بهش پیشنهاد بده؟

جونگکوک همچنان لبخندش رو حفظ کرده بود با رضایت لب زد

+ :میدونم، خودم خواستم؛ اما فقط واسه‌ی این بود که یونگی بیخیال هوسوک بشه
_ :خب شاید بیخیال شده بود چرا دوباره بهش خبر دادی؟ فکر نمیکنی اینجوری شرایط واسه همه سخت میشه بیبی هوم؟
+ :من اشتباه کردم؟
_ :یه اشتباه بزرگ

سرش رو از سینه‌ی تهیونگ جدا کرد
گوشه لبش رو گاز گرفت و نگران به تهیونگ نگاه کرد

+ :ولی اونا واقعا عاشق همن نمی‌بینی؟
_ :همیشه قرار نیست عشقای بزرگ به جایی برسه کوک

بغض کرد
هندل کردن چیزی که شنید براش سخت بود
یعنی این حرف راجب خودشونم صدق میکرد؟

+ :اما اخه تهیونگ من..

تهیونگ اما اجازه نداد اون حرفش رو تموم کنه ت بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت و شصتش رو روی گونه‌ش کشید

_ :آروم باش اشکالی نداره؛ بیا بیشتر از این جلو نریم و امیدوار باشیم اتفاقی نمیوفته هوم؟

اینو گفت و لبخندی به جونگکوک که حالا اروم شده بود زد ولی نفهمید اون بغض بخاطر چی بود.
جونگکوک سر تکون داد و از بغل اون جدا شد و نفس عمیقی کشید.

just stay Donde viven las historias. Descúbrelo ahora