part 9

100 17 2
                                    

                             (پنج ماه بعد)

"همه چیز از اون پارتی شروع شد
آشنا شدن من با جیمین
دقیقا فردای اون شب بهم زنگ زد
ما یکی دو ماه باهم دوست بودیم
اون میومد پیشم و با حرفاش و رفتاراش باعث میشد کلی بخندم و وقت بگذرونم و کمتر به هوسوک فکر کنم..
شایدم گاهی اوقات حتی فراموش میکردم که ازش جدا شدم؟
نه
حتی تو اوج قهقه زدنم یه حسی داشتم که انگار.. یه چیزی رو گم کردم؟ نمیدونم
من جای خالی هوسوک رو همیشه حس میکردم و میکنم
اما جیمین...
من میدونستم جیمین منو دوست داره
از نگاهش میفهمیدم
میدونستم جوری که بهم نگاه میکنه عادی نیست
خصوصا وقتایی که لبخند میزنم
یعنی میشه عاشق یه لبخند شد؟
اره
منم عاشق یه لبخند شدم
لبخندی به درخشش آفتاب
اما کاش هیچوقت لبخند نمیزدم
کاش انقد عاشقم نباشی جیمین
تو هیچوقت نمیتونی جای هوسوک رو برام پر کنی
هیچکس نمیتونه
اوه من گفتم هوسوک!
تو این پنج ماه همش دارم بهش فکر میکنم
و این اصلا خوب نیست..
من با یه نفر توی رابطه‌ام
نباید به یکی دیگه فکر کنم
این درست نیست
شروع رابطه‌ی من با جیمین همش به اصرار کوک بود
اره من بهش پیشنهاد دادم ولی این کاری نبود که واقعا میخواستم
کوک مثل یه تینیجرِ هفده ساله دورمون میچرخید و میگفت چقدر به هم میایم و با این حرف هاش‌ مغزمون رو میجوید
اما حالا که سه ماه از رابطمون میگذره فک میکنم خودمم دوسش دارم؟
شاید ولی نه به اندازه‌ی هوسوک
اره من بازم گفتم هوسوک بازم دارم به اون و زیباییش و خاطراتمون فکر میکنم مثل همیشه..
الان جیمین اینجاست
مثل همیشه تو بغلم‌ مثل یه نوزاد خوابیده و جوری کتفشو به سینم چسبونده و دستامو گرفته انگار قراره بدزدنش
کیوت.

+ :یونگی..
_ :بیدار شدی؟
+ :اوهوم ساعت چنده؟

تقریبا لباشو آویزون کرده و پشت دستاشو به چشماش میماله
فک کنم منو هوسوک بتونیم این بچه رو به سرپرستی بگیریم و باهم بزرگش کنیم
صبر کن..
منو هوسوک جدا شدیم و الان جیمین دوست پسرمه..
انقد نگو هوسوک، تمومش کن

_ :یه ربع به سه
+ :اوه چرا نصف شب بیدار شدم
_ :چون نصف شب نیست و سر ظهره

با صورت پف کرده و موهای ابریشمیِ بهم ریختش و چشمایی که از حدقه زدن بیرون داره بهم نگاه میکنه و سعی میکنه خودشو جمع و جور کنه"

+ :چرا بیدارم نکردی؟

جیمین خواب آلود گفت و روی تخت نشست

_ :نمیتونم به زور بیدارت کنم
+ :اتفاقا میتونی
_ :میتونم ولی نمیخوام
+ :باشه ولی چرا نرفتی کمپانی جناب عکاس؟

یونگی به لحن حق‌ به‌جانب جیمین خندید و دستش رو گرفت و تو بغلش‌ کشیدش

_ :چون امروز تعطیله آقای بارمن. امروز خونه میمونیم

just stay حيث تعيش القصص. اكتشف الآن