part 10

81 12 8
                                    

_ :هوسوک
+ :بله
_ :ناهار حاضره عزیزم
+ :باشه میام الان

"پنج ماهه که با جکسون زندگی میکنم
اون نزاشت خونه بخرم و گفت پیش‌ خودش بمونم
فلشو بهم داد و منم فیلمو حذف کردم
ولی..
اون یه کپی ازش داره
و همین باعث میشه نتونم باهاش بهم بزنم
....
(_ :خفه شو خفه شو تو نگفته بودی ازش کپی داری
+ :‌قرار بود فلشو بهت بدم قرار نبود کپی ازش نگیرم
_ :چطور میتونی انقد عوضی باشی؟
+ :هوسوک شی اون فیلم بهونه‌ای واسه‌ی بدست اوردن تو بود اگه اون فیلمو از دست میدادم چطوری تورو نگه میداشتم؟ هوم؟)
....
خب اره اشتباه از من بود
فکر میکردم میتونم بهش اعتماد کنم
بهرحال من اینجام بخاطر اون
و اون کجاس؟
کنار دوست پسرش
بغلش کرده بوسیدش و منو فراموش کرده
و هیچوقت قرار نیست بفهمه هر ثانیه‌ای که اینجام چقدر برام عذاب آوره
اما اشکالی نداره اون لیاقتشو داره
حتی اگه براش جون بدم بازم مهم نیست
هر اتفاقیم بیوفته من دوسش دارم
نه
من عاشقشم"

موهاشو خشک کرد
حوله رو دور گردنش انداخت و توی آشپزخونه رفت
روی صندلی کنار میز نشست

+ :ممنونم
_ :نوش جان

هوسوک متقابلا لبخند زد و قاشق‌ به دست گرفت
تا کی باید اینجوری پیش میرفت؟
تا کی باید تحمل میکرد؟
نمیشد که تا آخر عمرش با جکسون بمونه
این بازی مسخره کی میخواست تموم بشه؟
با این فکرا اشتهاشو از دست داد
قاشقو کنار گذاشت
جکسون که متوجهش شده بود، دست از غذا خوردن کشید و از جاش بلند شد
جلو رفت
کنارش نشست و دستاشو گرفت

_ :چیشده عزیزم هوم؟ میدونم که غذا رو دوست داری پس چرا نمیخوری؟ اتفاقی افتاده؟ چیزی اذیتت میکنه؟ بهم بگو عزیزم

اما هوسوک نمیخواست چیزی‌ بگه و جَو رو به هم بزنه

+ :نه چیزی نیست، برو غذاتو بخور منم کم کم میخورم

جکسون ببخیال نشد و صورت هوسوک رو با دست قاب گرفت
موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و پیشونیشو بوسید

_ :هوسوک شی منو تو پنج ماهه که باهم زندگی میکنیم، تقریبا میشناسمت. بهم بگو چیشده عزیزم بهم اعتماد کن

با شنیدن حرف جکسون بغض کرد
اشک تو چشماش جمع شد
خودشو تو بغل جکسون انداخت و سرشو رو شونش گذاشت

_ :اوه.. هوسوک چیشده هوم؟ بهم بگو عزیزم

دستاشو پشت و گردن و کمرش میکشید
موهاشو بوسید و به خودش فشردش

_ : باهام حرف بزن عزیزم

جکسون گفت و شونه های اون رو گرفت و از خودش جداش کرد
به صورتش نگاه کرد
با شصتش اشکاشو کنار زد

_ : چرا داری گریه میکنی؟ چیشده هوم؟ باهام حرف بزن هوسوک لطفا

به هق هق افتاد
نمیتونست چیزی بگه
با همه‌ی وجودش یونگی رو میخواست
لمس و نوازش موهاش رو میخواست
خنده های شیرینش رو میخواست
نفس‌‌ های آرومی که به گردنش میخورد رو میخواست
دست های گرمشو میخواست
بغل اَمنِش رو میخواست
بوسه های کوتاهش رو میخواست
با تمام وجودش، تمام وجود یونگی رو میخواست

_ :قلبم درد گرفت، هوسوک گریه نکن خواهش میکنم بهم بگو چیشده خودم حلش میکنم فقط لطفا باهام حرف بزن
+ :جک تو نمیفهمی من فقط..
_ :تو چی؟ بگو عزیزم من اینجام بهت گوش میدم
+ :فقط‌ دلم براش تنگ شده جک، واقعا دلم برای یونگی تنگ شده

با شنیدن اسم یونگی دندوناشو از عصبانیت بهم فشار داد و از جاش بلند شد
دست هوسوک‌ رو گرفت و با خودش تو اتاق بردش
درو محکم بست و به هوسوک نگاه کرد

_ :حرومزاده نمیبینی چقد دوست دارم؟ نمیبینی چه کارایی برات میکنم؟ کوری هوسوک؟ نمیتونی ببینی چند ماهه دارم مثل پروانه دورت بال بال میزنم؟؟
+‌ :جکسون
_ :دهنتو ببند لعنتی دهنتو ببند، کجای اون حرومی از من بهتره هان؟ تیپش؟ قیافش؟ چیش از من بهتره؟

جکسون رو به روی هوسوک زانو زد و‌ دستش رو گرفت

_ :من که همه کار کردم بیبی
گفتی عاشق پاریسی و ما دو ماه اونجا بودیم
گفتی عاشق رز سفیدی من هر روز برات گل میارم
گفتی شیرینی جات دوس داری و من خونه رو برات شیرینی پزی کردم
دیگه باید چیکار کنم که بیخیال اون بشی؟
+ : تو نمیتونی برام مثل یونگی..

جکسون از جا بلند شد و هوسوک رو به دیوار کوبید
گلوشو گرفت و با اخم به چشماش نگاه میکرد

_ :دهنتو ببند، خفه شو خفه شو احمق. بعد از این همه بازم میگی یونگی؟؟

فشار دستشو بیشتر کرد

_ : هوس مردن کردی؟

هوسوک متعجب بهش نگاه کرد
دستشو گرفت و سعی کرد از خودش جداش کنه

+ :ج..جک من نمیتونم نفس بکشم
_ :بگو دیگه اسمشو به زبونت نمیاری
+ :جکسون خ..خواهش میکنم من..
_ :گفتم بگو دیگه اسمشو به زبونت نمیاری

جکسون داد زد و دوباره فشار دستشو بیشتر کرد.
دست های‌ هوسوک شل شد
پاهاشو حس نمیکرد
صورتش کبود شد
فقط فشار دست جکسون سر پا نگهش داشته بود

_ :بگو دیگه اسمشو نمیاری بگو هوسوک بگووو
+ :م..من آ..آسم دارم

دستشو از گردنش جدا کرد.
هوسوک روی زمین افتاد و شروع کرد به سرفه کردن
سرشو پایین انداخته بود و سرفه میکرد
احساس می‌کرد خون به مغزش نمیرسه
نمیتونست خوب نفس بکشه
دلش میخواست بالا بیاره تا راه نفسش باز بشه
جکسون جلوش زانو زد
موهاشو گرفت و سرشو بالا اورد و بهش نزدیک تر شد.

_ :دفعه بعدی که اسم‌ اون حرومزاده رو جلوم بیاری بهت رحم نمیکنم فهمیدی؟

هوسوک سرشو به نشونه تایید تکون داد.
و جکسون سرشو به عقب هول داد و موهاشو ول کرد
از کنارش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و درو محکم کوبید هوسوک خودشو سمت سطل زباله تو اتاق کشوند
همه‌ی محتویات معدشو بالا اورد
پشت دستشو به لبش کشید و متوجه خون رو دستش شد
به سطل نگاه کرد
خون بالا آورده بود
نفس نفس زنان با دردی که توی گلوش و قفسه سینش حس میکرد روزی زمین دراز کشید و چشماشو بست

''اشکالی نداره اشکالی نداره، ناراحت نباش.
اینا بخاطر یونگیه پس اشکالی نداره مگه نه؟
اون ارزششو داره
حتی اگه ده برابر بدتر بود بازم ارزششو داشت نه؟"
____________
من بعد از نوشتن این پارت :
لالالا من چقدر نازم🦋

just stay Où les histoires vivent. Découvrez maintenant