+ حالت بهتره بیوتی؟؟؟
صدایی داخل گوشش پیچید ولی بی توجه و بدون برداشتن نگاه از لپتاب مقابلش، جواب داد:
_ خوبم... هیون اون فلش رو بده...
کابلی که وصل به لپتاب بود رو کند و با گذاشتنش به روی پاهاش، به پشتی مبل تکیه داد که صدای قبلی رو دوباره شنید:
+ یکم استراحت نمیکنی؟؟
بازهم بدون انداختن نگاه به صاحب صدا، تنها لب زد:
_ نه... هیون... فلش...
آخر حرفش رو بلندتر گفت و تهیونگ با نشستن کنارش به پسری که رو به رو با سیستمی مشغول بود، تشر زد:
+ هیون... فلش...
با شنیدن صدای رئیسش، ترسیده و با عجله بلند شد و فلش رو از روی میز برداشت و به سمت جین پرتاب کرد... بی توجه به اطراف، سرش پایین و مشغول به کار بود و با برخورد فلش به سرش، تنها کمی جا به جا شد و فلش افتاده روی مبل رو برداشت که دستی صورتش رو به سمتی چرخوند:
+ ببینمت... چیزیت که نشد...
کلافه دست زیر صورتش رو پس زد و به ادامه ی کارش مشغول شد و فقط به شنیدن صدای رئیسش اکتفا کرد:
+ اگه همین الان ازش عذرخواهی نکنی، مجبوری امشب شیفت وایستی...
با تکون انگشت رو به هیون گفت و پسر نگران، دستپاچه سری تکون داد:
× ببخشید جین...
باز توجهی نکرد و پسر کنارش، با گذاشتن دستی به زیر چونه، به کار همیشگیش یعنی تماشای جین در حال کار مشغول شد...
جوری که هنگام بالا و پایین کردن کدهای روی صفحه ی لپتاب جدی میشد و بی توجه به همه ی اتفاقات اطرافش، دستها و چشمهای مصممش فقط به روی صفحه کیبورد میچرخیدند برای همه ی افراد داخل ساختمان بزرگ تعجب برانگیز بود و جین پشت لپتاب، با جینی که میشناختند، صدوهشتاد درجه فرق میکرد.
بلاخره سرش رو بالا آورد و با کندن فلشی که به پورت وصل شده بود، بلند شد:
_ یونگی کجاست؟؟؟
حرفش مخاطب مشخصی نداشت و تهیونگ نشسته در حالیکه به پسری اشاره میکرد، جوابش رو داد:
+ ری پاشو وسایل جین رو ببر اتاقش... یونگی تو اتاقشه ولی به نظرم بهتره الان نری...
لبخندی مشکوک آخر حرفش اضافه کرد و جین فلش داخل دستش رو نشون داد:
_ باید همین الان دستش برسونم.
و با نگاه به پسر کناری که بلند شده و آماده همراهی بود، به سمت راهروی اتاق ها حرکت کرد...
به اتاق سوم رسید و تقه ای به در زد...
لحظه ای گذشت و اخم هاش به خاطر باز نشدن در، داخل هم رفتند که تهیونگ از پشت سر نزدیک شده و چند ضربه ی بلند به در زد و لحظه ای بعد، یونگیی در رو باز کرد که تنها لباس زیر آبی رنگی به تن داشت... در رو چفت گرفته و با اخم پرسید:
YOU ARE READING
Red Flag
Fanfiction_ بقیه هرچی میخوان میتونند صدام بزنند... سنگدل، بی رحم، هوسران... ولی حتی منم خط قرمزایی دارم و همون خط قرمز لعنتی، اجازه نمیده برای داشتنش تلاش کنم... میتونم دوست داشته باشمش... ولی نمیتونم داشته باشمش... یه تهجین استوری دیگه😉❤️