Balcony

330 72 130
                                    

با باز شدن در، سرش رو کمی بالا آورد و به پسری که طبق برنامه ی هرروز وعده ی غذاییش رو می آورد، نگاهی انداخت... پسر مثل هرروز، غذا رو روی میز گذاشت و بدون حرفی به بیرون رفت و جین، با انداختن سرش، منتظر شنیدن صدای بستن در ماند...

در بسته شد و سکوت بعدش باعث بلند شدن دوباره ی سرش شد...

نگاهی به در انداخت و با نشنیدن صدای قفل شدن مطابق هرروز، نگاه متعجبش رو از در به سینی غذای روی میزش داد و با حرکتی سریع خودش به میز رساند...

سینی را برداشت و دستش رو به زیرش حرکت داد... درست مثل هر بار که جیهوپ خبری به دستش میرساند، بازهم برگه ای زیر سینی چسبیده بود و جین با عجله، برگه رو باز کرد:

× بالکن اتاق مینهو.

همین یک کلمه و زیر و رو کردن برگه هم، اطلاعات بیشتری به جین نمیداد پس سریع تر برگه را داخل جیبش گذاشت و با رفتن به سمت در، دستگیره رو کمی به پایین فشار داد...

در با صدای تیکی کوتاه باز شد و جین با تردید قدم به بیرون گذاشت...

ساعت تقریبا نزدیک به یک بعد از ظهر بود و این ساعت معمولا کسی داخل راهرو پرسه نمیزد و در حالیکه سعی میکرد کم ترین‌ صدای ممکن رو ایجاد کند، به طرف اتاقی که توی برگه به آن اشاره شده بود، حرکت کرد...

آهسته قدم برمیداشت و چشمش مستقیم درب سفید رنگ مقابلش رو هدف گرفته بود که با رد شدن از کنار سومین اتاق، ناگهان ایستاد...

نزدیک بزرگترین در راهرو رسیده بود و جین با کمی تردید به طرف اتاق چرخید و به طرح های درهم پیچیده ی روی در نگاهی انداخت...

چقدر وقت داشت؟؟

به یاد هارد آبی رنگی که آن شب کذایی دیده بود، آرام و قرار نداشت و تا به خود آمد متوجه حرکت ناخودآگاه دستش، به طرف دستگیره و به پایین فشار دادنش شد... در با صدای کلیک مانندی باز شد و جین ترسیده قدمی به عقب برداشت...

اگر داخل اتاق بود؟؟؟

کمی مکث کرد و با نشنیدن صدایی، پاهای آماده ی فرار کردنش، دوباره به سمت جلو حرکت کردند و با باز کردن بیشتر در، کمی از سرش رو به داخل اتاق برد...
کسی نبود...
دور تا دور اتاق رو از نظر گذراند و با مطمعن شدن از نبود کسی، اینبار آهسته قدم به داخل اتاق بزرگ مرکز جئون گذاشت...

به سمت میزی که دفعه ی پیش، پشتش پناه گرفته بود حرکت کرد و با هر قدم، مشتش به دور فلشی که از جیهوپ خواهش کرده بود، برایش بیاورد، محکم تر میشد...
نزدیک میز رسید و با دو دلی، کشوی اول میز دست ساز رو باز کرد و با دیدن هارد، در نزدیکترین فاصله با خودش، لبخندی زد...

فرصت کمی داشت و به سرعت هارد رو برداشته و به لپتاب نیمه باز روی میز وصل کرد و همزمان نگاهی سرسری به اتاقی که داخلش بود انداخت که با دیدن نوری قرمز رنگ خشکش زد...

Red FlagWhere stories live. Discover now