پسر پزشک نشسته به روی صندلی کوچک مقابل تخت، بینی اش رو بالا کشید و با بغضی که چند روزی بود مدام به گلوش فشار می آورد، لب زد:
× ببین با خودت چیکار کردی...
پنبه ی آغشته به بتادین رو روی رده ی بخیه ی نشسته به روی شونه اش کشید و ادامه داد:
× میدونی وقتی ماشینت رو دیدم که به چه روزی افتاده بود، گفتم حتما مردی...
مرد مقابلش بعد از هیسی که سوزش زخمش، باعثش بود، جواب داد:
+ نگران نباش... اونقدرم خوش شانس نیستم.
پنبه رو داخل سطل کنارش انداخت و با برداشتن باندی سفید و تمیز، بدون برداشتن نگاهش از شونه ی رئیس گروه، اعتراض کرد:
× الان میخوای با این کارات چیو به کی ثابت کنی؟؟؟ جین رفته و قرارم نیست با این کارات این قضیه عوض شه...
نفس لرزان تهیونگ که با دو مرحله بیرون دمیدند رو فهمید و خودش رو برای نشان ندادن غمی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود، با پیچیدن باند به دور شونه و بازوی مرد مقابلش مشغول کرد که صدای پر دردش رو شنید:
+ براش حتی از خودمم گذشتم... از تک تک آدمای تو این دسته و این دنیا گذشتم... ولی نتونستم نگهش دارم.
پر از حرص پارچه ی سفید رو محکم تر کشید و رو به روی مرد ایستاد:
× نمیتونم بفهممت... اگه واقعا دوستش داشتی، برای نگه داشتنش فقط باید بهش میگفتی... نه اینکه هر شب بری و با یکی دیگه بخوابی... منم جای جین بو...
+ بس کن جیمین... بس کن... تو هیچی نمیدونی...
تهیونگ با درد بین حرف پزشکش زمزمه کرد و جیمین با خشم بیشتری باند رو کشید:
× همینقدر میدونم که میخواستیش ولی بهش خیانت میکردی.
+ فقط کافی بود انگشتم بهش میخورد تا بعدا ازم متنفر بشه...
آهسته و زیر لب غرید و با قیچی شدن ادامه ی باند سفید، ایستاد:
+ تموم شد؟
جیمین چسب آخر روی شونه اش رو گذاشت و با گرفتن بازوی مرد، بغض دوباره بالا اومده اش رو پایین داد:
× هنوز دیر نشده... یونگی میتونه از طریق هوسوک، حرفاتو بهش برسونه... من مطمعنم جین بفهمه چقدر میخوایش، برمیگرده...
بازوی بزرگ تهیونگ از دستش کشیده شد و جیمین به زبونی که با حرص روی لب مقابلش کشیده میشد، نگاه کرد:
+ نمیخواد... من پنج سال پیش برای از دست دادنش، عزاداریامو کردم... الان فقط برای رفتنش یکم آشفته م... چندوقت دیگه به وضع سابق برمیگردیم و دیگه بعد این نمیخوام درموردش حرفی بشنوم... فهمیدی؟؟
به پزشکش نگاهی تاکیدی انداخت و تا جیمین برای گفتن حرفی دهانش رو باز کرد، بلند تر غرید:
YOU ARE READING
Red Flag
Fanfiction_ بقیه هرچی میخوان میتونند صدام بزنند... سنگدل، بی رحم، هوسران... ولی حتی منم خط قرمزایی دارم و همون خط قرمز لعنتی، اجازه نمیده برای داشتنش تلاش کنم... میتونم دوست داشته باشمش... ولی نمیتونم داشته باشمش... یه تهجین استوری دیگه😉❤️