Reunion

334 69 140
                                    

با شنیدن تقه ای که در خورد و به دنبال آن، کلیدی که داخل قفل حرکت کرد، هول شده از پنجره ای که طی آن چند روز، ده ها بار اطراف رو برای فرار چک کرده بود، فاصله گرفت و به در چشم دوخت...

جسم چوبی تکانی خورد و با ظاهر شدن هیکلی باریک و بلند از میانه اش، نفسی راحت کشید و عضلات منقبض شده اش رو آزاد کرد:

_ جیهوپ تویی... اون چیه دستت؟؟

با سر به جعبه ی سفید رنگ بزرگی که روی دستهای پسر تازه وارد جا خوش کرده بود، پرسید و جیهوپ چشمکی زد:

× قراره بلاخره از این اتاق بری بیرون.

_ واقعا؟؟ این چیه مگه؟؟

جعبه رو به روی تخت بزرگ وسط اتاق گذاشت و با برداشتن در کاغذی شکلش، رو به سمت پسر متعجبی که خیره به سمتش بود، کرد:

× یه دست کت و شلوار مارک بلوچی، برای جناب کیم سوکجین.

_ واوو... چه خبره؟؟؟

با اشتیاق به جنس پارچه ی تاکسیدویی که دقیقا به رنگ جعبه اش سفید بود، دستی کشید و چشمان ذوق زده اش رو به پسر مقابلش دوخت:

_ حتی اگه بخواد با این لباس، به قربانگاهم ببرتم، قبول میکنم.

صدای خنده ای که جین به آفتاب گرمی شباهتش میداد، بلند شد و پسر مو نقره ای دستی به پشت سر جین کشید:

× قربانگاه اونم چه قربانگاهی... قراره همه ی از دست داده ها رو اونجا زیارت کنی.

چشمهای قهوه ای رنگش از روی لباس گرانقیمت رو به رو کنده شد و با ابروهایی بالا رفته پرسید:

_ واقعا؟؟؟ حالا جدی بگو این لباس رو برای چی آوردی؟؟

لبخند بزرگی که مقابلش نقش بسته بود، کم کم به گوشه ی لبهای نازک مقابلش رفته و تبدیل به پوزخندی عجیب شد:

× جانگکوک اینو واست سفارش داده... باید امشب بپوشیش و برای مهمونی عمارت پارک همراهیش کنی.

_ عمارت پارک؟؟

متعجب تر از قبل سوال کرد و جیهوپ در حالیکه به عقب تر تکیه میداد، تکه ای پارچه که به دستمالی مشکی میخورد، بیرون کشید و جواب داد:

× آره... جناب پارک بزرگ به مناسبت بازگشت پسرش به خونه ترتیب یه مهمونی خیریه برای کمک به کسانی که فرزندانشون رو از دست دادند، تدارک دیده.

_ برگشت پسرش؟؟؟ جیمین رو میگی؟؟

× اوهوم... مثه اینکه خیانتش بلاخره رو شد و یونگی تردش کرده.

شونه ای بالا انداخته و با بی خیالی عجیبی گفت و جین با گذاشتن دست هایی که تا لحظه ای قبل روی لباس گرانقیمت مقابلش میچرخید، به روی تخت، به طرفش خیره شد:

Red FlagWhere stories live. Discover now