Panic

267 72 137
                                    

روز اول همه چیز عالی پیش رفت...
برادر و خواهرش رو دیده و با بهترین غذاها و خوش آمدگویی ها ازش پذیرایی شده بود...

روز دوم هم دست کمی از روز اول نداشت و برای بهتر شدن حالش به گردشی خانوادگی دعوت شده و یکی از بهترین روزهای خودش رو گذراند...

روز سوم هم به سمت یک روز خاطره انگیز میرفت اگر جین ظرف اشتباهی رو موقع ناهار برنمیداشت و کل خانواده ی مقابلش رو دست پاچه و بهم ریخته نمیدید...

عموی بدخلقش که ظرف جین مقابلش گذاشته شده بود، عصبی ظرف رو پس زده و از اتاق غذا خوری به بیرون رفت و همین باعث دل نگرانیی شد که تمام روز جین رو برای خودش و دیگران زهر کرده و شب هم خواب رو ازش گرفت...

نصفه شب خسته از فشردن چشمهاش به روی همدیگه و غلت زدن های مداوم، بلند و برای رفتن به محوطه ی عمارت پدری، از اتاق خارج شد...

لامپ ها همه جز چند چراغ خواب کوچک خاموش بودند و جین با گذراندن آخرین پله، چشمش به همان عموی آشفته اش که روی میزی در آشپزخانه خم شده و عصبی چیزی رو لب میزد، افتاد...
رفتار امروز و دوری کردنش از جین، تمام ذهنش رو درگیر کرده بود و به همین علت آهسته و برای فهمیدن ماجرا، به آشپزخانه نزدیک شد و زمزمه ای رو شنید:

× هنوز یه هفته مونده...

÷ ته ایل بیاد و دفن نشده باشه، شک نکن که کار رو به پزشک قانونی میکشونه...

مرد خشمگین درحواب زنی که مقابلش نشسته بود، گفت و جین ترسیده، لرزی به بدنش رسوخ کرد...

۰ باید سریع کار انجام بشه... بیشتر از این معطل کنیم، همه چی سخت تر از قبل میشه.

مرد دیگری که آن روز با نامادری اش داخل مرکز تهیونگ دیده بود، گفت و زن باز به حرف آمد:

× بهتون میگم... ته ایل حتی شده جسدشو نبش قبر میکنه... شاید بعد از اومدنش اثر سمی که آروم آروم بهش دادیم رو نتونه ببینه ولی فقط کافیه نشونی از زد و خورد تو بدن پسرش باشه تا...

ادامه ی صحبتش رو نمیشنید و با نفسی حبس شده به دیوار پشت سرش تکیه داد...

کدام پسر ته ایل رو میگفتند؟؟؟

آب دهنش رو قورتی داد و برای دیده نشدن، هرچه سریعتر از پله ها به بالا و اتاق تاریکش برگشت...

احمق که نبود...
مطمعنا هیچ مادری برای کشته شدن پسر خودش دسیسه نمیکرد و جین همه چیز رو قبلا از جیمین شنیده بود...

البته احمق بود که برای دور شدن از دردی که هربار دیدن تهیونگ به قلبش میداد، خودش رو داخل قتلگاهش انداخته بود و پرت کردن تن لرزانش به روی تخت بزرگی که همیشه آرزوی داشتنش رو در سر میپروراند، به خودش برای این تصمیم عجولانه لعنتی فرستاد...

Red FlagWhere stories live. Discover now