با حس انگشتهایی که لای موهای نرمش میچرخیدن، چشمهاش رو به آهستگی باز کرد و با کمی چرخیدن، پسری نشسته کنارش به روی تخت رو شکار کرد...
برای اطمینان چندباری پلک زد و وقتی تصویر رئیس گروه کیم، در حالیکه با یک دست، تبلت بزرگ رو بالا و پایین میکرد و دست آزادش، موهای سرش رو به نوازش گرفته بود، بازهم مقابلش خودنمایی کرد، متعجب سری تکون داد و توجه مرد رو به خودش جلب کرد:
+ بلاخره بیدار شدی؟؟
به سمتش لبخند میزد و جین با نزدیک کردن ابروهای صافش به هم، دنبال آخرین خاطره اش گشت...
تهیونگ صندلی رو به دیوار زد، کمرش تیری کشید و گرمی مایعی رو به روی پیشانی اش حس کرد...
جیمین داد میکشید و تهیونگ با نفس های تند نگاهش میکرد...
روی دست کسی بلند شد و در حالیکه به تصاویر مبهم نگاه میکرد، به اتاق درمان رفت...
جیمین سرنگی رو داخل دستش فرو کرد و ...آخرین چیزی که یادش می اومد، همین تصاویر بودند...
نگاهش رو اطراف چرخاند و از بودن داخل اتاق درمان مطمعن شد:
_ اوهوم...
بلاخره جوابش رو با آوایی نامفهوم داد و تهیونگ تبلت دستش رو به کناری گذاشت:
+ چیزی نیاز نداری؟؟ میخوای یکم آب برات بیارم؟؟
سری به نشونه ی منفی تکون داد و گرمای دستش رو به روی دست خودش احساس کرد:
+ متاسفم... نمیخواستم بهت آسیب بزنم.
صدای غمگین و آهسته اش رو شنید و به طرفش برگشت:
_ اشکال نداره... تقصیر تو نبود... چوب صندلی کمونه کرد..
چشمهای پسر مومشکی کنارش، از روی ملحفه ی تخت جدا و به سمت نگاهش کشیده شدند:
+ سرت هنوز درد میکنه؟؟ من برات چیکار کنم؟؟
داخل نگاه همیشه نافذش، این بار پر از غم بود و جین با جا به جا شدنش جواب داد:
_ نه سرم خوبه... از اولم زیاد درد نمیکرد... به خاطر درد کمرم بی حال ش...
با یادآوری علت جنجال و کمردردش، بین راه سکوت کرد و چشمهای مشکی مقابلش، بعد از تیره تر شدن، دوباره به پایین سر خوردند...
دستش هنوز زیر دست بزرگش بود و لرزشش رو به وضوح احساس میکرد...
سکوت کرده بود و همین حرف نزدنش جین رو بیشتر از قبل معذب میکرد که متوجه نفس عمیق فرو برده اش شد:+ یکم... سمت من... میتونی بچرخی؟؟
تهیونگ بعد از مکث طولانی اش، با صدایی آرام گفت و جین با گزیدن ناخودآگاه لبش، کمی به سمت پسر کنارش چرخید و بدون سوال به طرفش خیره شد...
نگاهش به دنبال کارهای پسری که با دوباره نشستن به روی تخت، یکی از پاهاش رو بالا آورده و تکیه گاه بدن پر از درد جین میکرد، میچرخید که متوجه پایین رفتن ملحفه ی رویش شد و از فکری که به سرش زد، باز دندانش به روی لب پایینش خزید...
YOU ARE READING
Red Flag
Fanfiction_ بقیه هرچی میخوان میتونند صدام بزنند... سنگدل، بی رحم، هوسران... ولی حتی منم خط قرمزایی دارم و همون خط قرمز لعنتی، اجازه نمیده برای داشتنش تلاش کنم... میتونم دوست داشته باشمش... ولی نمیتونم داشته باشمش... یه تهجین استوری دیگه😉❤️