دو-سه روز بعد از ماجرای شبنم حس کردم باید هر طور شده – حتی با کمترین امکانات و بدونِ قول و قرار و پارتیبازیهام – تکلیف پروندهی نگار رو معلوم کرد. و راستش بیشتر از این نگران شده بودم که شروین دنبال پزشکِ مطمئنتری بگرده و زمان کمتری بخواد. میگفتم رکسانا تو یه عمر با این افکار و آرزوها زندگیت رو فُرم دادی، نگهش داشتی، حالا که فرصت هست تمرکزت رو بذاری روش لنگِ چی هستی؟ پول؟ دیگه چهارتا تخت و یه فضای بزرگتر که اینقدر غم و غصه نداره. با این گردشِ مالیای که دم و دستگاه سارا چوبینه و متخصصهای دور و برش درست کردن، سه-چهار برابرِ هرچی که من خرج کنم برمیگرده. شوخی نیست. کارِ من هم شوخی نیست. خودت دیدی شروین حاضر بود خدا تومن بابت دختره پرداخت کنه. و تازه نغمه میگفت این یارو عددی نیست. دیگه تو خودت حساب کن. اصلاً کجا بود نغمه؟
[بوق، بوق، بوقِ ممتد ...]
شبنم دوباره اومد توی اتاق گفت: «ببخشید خانوم دکتر. ولی برنمیدارن.»
«خونهاش هم گرفتی؟»
«هر سه تا شمارهای که گفته بودید رو زنگ زدم ...»
«هیچکدوم برنداشت؟»
«نه خانوم.»
«خیلی خب ... یکی دو ساعت دیگه دوباره امتحان کن.»
«بله، چشم ...»هیچجا. هیچجا نبود و از آخرین قول و قرارش هم نزدیک دو هفته میگذشت.
راستش خودم هم اون روز دل و دماغ کار کردن نداشتم. از صبح همش حواسم به پوشهی کت و کلفتی میرفت که شبنم از آرشیو بیمارستان فارابی تحویل گرفته بود و گذاشته بود روی میز. یک مجموعهی مرتب از چندین و چند گزارش پزشکیِ تر و تمیز. در کل چهار نفر توی اون بیمارستان زیر نظر سارا چوبینه "معالجه" شده بودند. مینویسم "معالجه" ولی شما تا الان دیگه خوب میدونید منظور از این لفظِ پزشکی یه روتین و چکاپِ ساده نیست. از همهچیز عجیبتر امّا، کِیس دختر هفده سالهای بود – به اسم مُبینا مشایخ – که نزدیک به یکسال با هدف افزایش روانکاریِ مقعد و مشکلات ناشی از اختلال ارگاسم درمان میشده. در طی این چهار سالی که چوبینه توی بیمارستان فارابی فعال بوده، باقیِ دخترها به مراکز درمانی دیگری منتقل شدند، امّا مبینا رو سرِ یازده ماه مرخص کرده بودند.
«نشد؟»
«مطبشون حتی اجازه نمیده صحبت کنم ... با اینکه تأکید کردم از طرف شماست.»
«ولش کن دیگه.»
«یعنی کلاً زنگ نزنم به دکتر نادری؟»
«نه. برنامه خودت چی شد؟»
«امم ... وقتم رو واسه ماه بعد نوشتم ... دوشنبه بیست و سوم.»
«چرا اینقدر دیر؟»
«... دیره؟ آخه ... جا نبود خانوم.»
«خب میومدی میگفتی دختر جون.»
«میگفتم؟»
«دیگه یه فرقی هست بین تویی که من میشناسم و واسم کار میکنی و زحمت میکشی با اونی که تازه اولِ بسمالله گفتنشه میخواد بیاد واسه چکاپ.»
«لطف دارین خانوم دکتر ...»
«لطف چیه؟ جدی میگم. خودت کار داری یا فقط بخاطر من میخوای ماه دیگه پاشی بیای؟»
«نه نه باور کنین اگر خودم مسئلهای داشتم بهتون میگفتم.»
«هوم ... پدر مادرت نگران میشن اگر دیر برگردی خونه؟»
«نه خانم دکتر من تنها زندگی میکنم. چطور؟»
«راستی؟»
«بله. نگفته بودم؟»
«نپرسیده بودم تاحالا.»
«الان فکر کنم یه هفت-هشت ماهی میشه که آپارتمان خودمو دارم.»
«خوبه. خیلی خوبه. پس همین امشب، آخرِ وقت ... بیمارِ آخریم که اومد و رفت نوبت توئه.»
«امشب؟!»
«عه وا شبنم جون تو امروز خیلی حواست پرتهها ... آره دیگه. پس کِی؟»
«... من ... من آخر این هفته وقتِ لیزر گرفته بودم.»
«خب؟»
«آخه یه کم به هم ریخته هستم...خجالت میکشم اینطوری.»
«جدی که نمیگی اینارو؟»
«چرا خانم ...»
YOU ARE READING
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...