"من از شما عذر میخوام."
هفت ساعت من رو توی بازداشتگاه نگه داشته بودند تا نهایتاً با یک عذرخواهیِ خشک و خالی روبرو بشم. هفت فاکینگ ساعت. فکرشو بکنید ... هفت ساعتِ تمام توی یه اتاق بیدر و پیکر، تنها، لای چهارتا دیوارِ پوسیده که سانت به سانتش بوی نم میداد و تو هیچ ایدهای نداشتی که کجایی، ساعت چنده، و چقدرِ دیگه قراره اینجا نگهت دارند تا تکلیفت روشن بشه. شت ...
طرف میگفت: «من از شما عذر میخوام، توی دردسر افتادید.»
میگفتم تازه تکلیفت هم روشن بشه، فکر میکنی قراره بذارن بری؟ سرِ یه ماجراجوییِ آلوده خودت رو به گا دادی رکسانا. به قدری هم آلوده شدی که نفهمیدی با چه فضاحتِ تحقیرآلودی سوار ماشینت کردن. یکی تو ... یکی هم اون دخترهی بدبخت. ظرف چند ساعت هم خیانت دیدی، هم پات به بازداشتگاه رسید، و تازه تمام آبرو و اعتبارت رو هم قمار کردی اینطوری.
«خانوم؟ حالتون خوبه؟»
گفتم: «ببخشید ... شما؟»
«من؟ من صدیقی هستم. همین پنج دقیقه پیش صحبت کردیم با هم.»
«آ ... درسته. بله. ببخشین منو ...»
«دکتر رضیان؟ میخوایید یه لیوان آب براتون بیارم؟»
«نه. مرسی.»
«به من گفتند خیلی وقته که اینجا هستید.»
«خانم ... لطفاً. چرا نمیذارید تلفن کنم؟»
«جان؟»
«تلفن. میخواستم به وکیلم تلفن کنم.»
«چشم. حتماً»
«اون یکی همکارتون هم همین رو گفت. ولی نمیذارید ...»
«بنده قول میدم به شما که پیگیری میکنم این قضیه رو. ما هم که هنوز بازجویی رو شروع نکردیم که شما نیاز به وکیل داشته باشید.»
«من اصلاً کاری نکردم. بیخود و بیجهت اینجام. بیمارم سر و صدا میکرد موقع معاینه.»
«بله، بله متوجهم.»
«پس چرا باور نمیکنید خانوم؟»
«کی گفته که من باور نمیکنم؟»
«من واقعاً خسته شدم. ساعتهاست اینجام.»
«عیب از شما نیست، خانوم دکتر. سیستم ما یه کم به هم ریخته است. خصوصاً این وقتِ شب ...»
«هیچ چیزِ این خراب شده درست نیست. حالا چه صبح، چه شب. بابا لااقل بگید شبنم رو کجا بردید؟ حالش خوبه؟ میخوام باهاش صحبت کنم.»
«منظور همون دختریه که باهاش دستگیر شدید؟»
«بله.»
«منشیتون؟»
«بله! بله ... چرا جدامون کردید؟»
«ببینید من واقعاً عذر میخوام که شما توی دردسر افتادید بخاطر ایشون. یک لحظه فقط ...»
«خانوم شما متوجهی که این دختر رو با چه وضعیتی بردید توی ماشین؟ نذاشتین حتی یه تیکه پارچه بپیچه دور تنش ...»
«بله شنیدم ...»
«شنیدید؟ درسته به نظرتون این کار؟»
«یه لحظه ... یه لحظه صبر کنین.»تازه صبر هم که میکردی، هزار سال میگذشت انگار، بوی نم و خفگیِ اتاق پرههای بینیات رو شکنجه میکرد، حالت به هم میخورد، و بعد خانوم دوباره انگشتش رو میاورد بالا و دوباره میگفت: "یک لحظه".
چه ریلکس هم بود خانوم. خانومِ "هـ . صدیقی".
اینا به کنار، صدیقی در کل یه بازجوی شیک و پیک و محترمی بود که من با چنین مقدمهای باهاش آشنا شدم. توی همون حالت سرگردون و وحشتزده، خیلی خوب میشد ویژگیهای ظاهریش رو در یک نگاه حفظ بشی. مثلاً همین که خیلی قد بلند بود، عصاقورتداده حرف میزد و حجاب سفت و سختی هم داشت. سر تا پا مشکی، آرایشِ سبک، چادر عربی، و کلی کاغذ و پرونده که به محض ورودش به اتاق روی میزِ جلوی من گذاشت و هر از چندگاهی فرصت میخواست تا لای اون همه ورقه و یادداشت، دنبال چیزی بگرده.
YOU ARE READING
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...