هشت روز گذشت.
هشت روزِ طولانی و پرکار ... و روزمرهی منظم من با مطب و بیمارام جوری به روال سابقش تن داده بود، که انگار اون موضوع به طور کل فراموش شده.
آه. دلم تاب نداشت.
دلم تاب نداشت چون هرچقدر که از این موضوع فاصله میگرفتم، شک و تردیدم هم بیشتر میشد. هیچی ... سوت و کور و بیخبر. تا حدی که یه روز آخرِ کار به خودم اومدم دیدم هشت روز از معاینهی نگار گذشته ولی همچنان هم هیچ خبری از نغمه و قول و قراراش نیست. چی شد پس؟
از طرفی هم روم نمیشد بابتش یه تلفن بکنم. حالا فرض زنگ هم میزدم ... بگم چی آخه؟ اگر میتونست، کارمو راه میانداخت. لابد اون هم تیرش به سنگ خورده و روش نشده بیاد بگه نه. بگه نشد، نتونستم.
یادم نبود که نغمه از اون اولهاش هم همچین اخلاقهای خاکستری و رودرواسی-طوری داشت. "نه" توی کارش نبود؛ ولی یه وقتهایی هم – مثل این دفعه – کم میآورد و بین آسمون و زمین نگهت میداشت. همینقدر روی مخ و عجیب. حالا با این وجود ... چیکار میکردم؟دوباره دو سه شب به فکر و خیال و بیخوابی گذشت و وقتی شبنم بهم اطلاع داد که شروین باز دوباره پیگیرِ این قضیه شده، حس کردم باید خودم دنبالشو بگیرم. به هر حال منم واسه پروفسور رزاقی شاگرد بدی نبودم. چهارتا دوست و آشنا و بیمارستان خصوصی هم میشناختم که میشد حداقل به یکیشون اعتماد کنی. به قولِ نغمه ... یه حسابِ دو دو تا چهارتا کردم و تلفنبازیهام شروع شد.
بوق، بوق، انتظار. وصل که میشد میگفتم: «سلام دکتر جهانپور ... رضیان هستم. خاطرتون هست منو؟» و از اون یکی سراغِ بقیه رو میگرفتم.
«شما چوبینه میشناسید؟»
«کی؟»
«چوبینه. سارا چوبینه.»
«نه عزیز، شرمنده.»
«لطف کردید آقای دکتر ...»و دوباره تلفنِ بعدی. این نشد؟ برو بعدیش ... اینور اونور رو ریختم بیرون ... در آخر هم از شبنم خواستم پروندههای سابق رو بگرده ببینه کسی رو میشناسیم از اونجا اومده باشه؟ گفتم اگه یارو واقعاً با این دخترها تجارت میکنه نمیشه یه راست رفت دم در کلینیکش. هرچقدر هم که من صادقانه قدم بردارم، هرکی باشه به یه غریبه اعتماد نمیکنه.
شبنم گفت: «نه خانوم ... رِفرنس هیچ بیماری دکتر چوبینه نبوده.»
اوکی. ولی باید هرجور میشد یه سرنخ مطمئن از دم و دستگاه این آدم پیدا میکردم. راستش رو هم گفته باشم، فقط موضوع کار نبود؛ بلکه این دور و در دسترس نبودنش واسم روز به روز مرموزانهتر جلوه میکرد. نغمه راست میگفت که من و چوبینه شبیهِ همیم. البته این رو اینجور قضاوت میکردم که فرضاً همه حرفهای خانم نغمه نادری درست بوده باشه. که اصلاً چنین آدمی هست، و چنین ایدئولوژیک به دنیا نگاه میکنه و اینچنینه و اونچنان ...
از بین همه کسایی که باهاشون تماس گرفته بودم، فقط یکی از پرسنل بیمارستان فارابی دوباره برگشت سراغم. بهم گفته بود دکتر چوبینه سه سال پیش اینجا توی بیمارستان کار میکرده ... ولی دیگه اینجا نیست.
ESTÁS LEYENDO
No Exit | خروج ممنوع
Fantasíaبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...