گفتم: «این وحشتناکه، مبینا. وحشتناک! چطور ممکنه؟ یعنی اینقدر راحت و بیدردسر تو رو اسیر خودش کرد؟ به همین راحتی؟»
گفت: «هوم ... چوبینه دلایل محکمی داشت. و من هم اطاعت کردم.»
«آخه ... برای یازده ماه؟»
«کی گفته یازده ماه؟»
«اینجا ... پروندهای که ازت توی بیمارستان هست.»
«نه. اون موضوع ربطی به ماجرای کالج نداره.»
«خب پس...؟»
«چوبینه منو اونجا نگه داشت چون حمایت تمام تیم پزشکی و دفتر اینترناسیونالِ سفارت پشتش بود. خودش هم تازه دو سه بار تأکید کرد که این موضوع نباید جایی درز کنه. میگفت فردا گندش دربیاد که منشأ بیماری از این مدرسه بوده، کل انجمن فرهنگی و سفارت رو تعطیل میکنند.»
«واقعاً همینطور بود؟»
«من نمیدونم، دکتر رضیان. از کجا میدونستم داره درست میگه یا غلط؟ حتی اگر دروغ هم میگفت دیگه کجا داشتم برم؟ لختِ لخت منو به تخت درمونگاهشون زنجیر کرده بودن و تا فردا صبحش بهم سرُم و شیاف و آمپول تزریق میکردند. تازه بیشتر این مدت رو من بیهوش بودم.»
«و این پروسه چقدر طول کشید؟»
«خیلی کوتاهتر از چیزی که فکرش رو میکنید. من هیچوقت زندانیِ چوبینه نبودم. اون شب فقط من رو با این استدلال که باید دانشجوی بیمار شناسایی بشه نگه داشتند. صبح روز بعدش – طرفای ساعت یازده بود فکر کنم – به هوش اومدم. دیدم تنم داغِ داغه. عرق از سر و روم میریخت پایین. موهام خیسِ عرق بود و میلرزیدم. بدتر از همه هم پاهام ... پاهام رو مثل گوشت قصابی از بالای یک میلهی سفید آویزون کرده بودن. و یه سِرُم تنقیه توی مقعدم قرار داشت.میخواستم داد بزنم. آه ... میخواستم دست و پام رو تکون بدم امّا هیچ چیزی ممکن نبود. نه. هیچ چیز به معنای واقعیش ... فقط یه توپ ابریِ بزرگ توی دهنم فرو کرده بودن که مزهی تلخی داشت ... دست و پاهام همچنان به تخت زنجیر شده بودن و دیدم شکمم از شدت مایعی که توی بدنم میریختند متورّم شده.
"مم...آ....ی...درد دا...رم...آی."
اشک میریختم و سعی داشتم صداشون بزنم.
"لط...فن...آآآآآآممممم......"
سالن خاموش بود. پردهها کشیده، چراغها همه از دم خاموش. ولی من اونقدر روی تخت وول خوردم و گریه کردم تا بالاخره سر و کلهی دو نفر پرستار پیدا شد. پشت سرشون هم خانوم قیصری ... و آخر از همه هم چوبینه.
انگار همگی منتظر دستور ارباب "خانوم چوبینه" بودند که ببینن باید با من چیکار کرد. یه گوشه مرتب میایستادند تا خانوم از راه برسه. و خانوم آروم و محکم راه میرفت ... چکمههاش یه صدای وحشتآوری رو توی راهروها مینواخت و تو اون لحظه میدونستی هیچ راه فراری نداری. آزادیت رو گرفتند. تحقیرت کردن و از همهچیز هم بدتر ... حق با اوناست. حق با اوناست اگر جواب آزمایش مثبت دربیاد و تمام برنامهها و آیندهی من فدای یه خوشگذرونیِ ممنوعه شده باشه.»
YOU ARE READING
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...