S02.Ep08 | The Truth

242 5 0
                                    


«امرِ دیگه‌ای نیست، خانوم؟»

چوبینه تشکر کرد، خیلی آروم، مثل همیشه خیلی آروم سرش رو تکون داد و گفت: «نه»

گفت: «بذارش اینجا. کاری ندارم دیگه. میتونی بری.» و من اون لحظه حس کردم چقدر بی‌ارزش هستم. حس کردم چقدر بیخود و بی‌ارزشه وجودم که مثل یک جنس فروختنی باهام رفتار شده. از اون هم کمتر بودم حتی. اونطوری که خانوم میگفت بیارش، ببرش، بذارش اون گوشه، لختش کن، اصلاحش کن، بدونِ اینکه حتی کوچکترین نگاهی به صورتم انداخته باشه ...

«صبحت بخیر.»

آره. جدی بعد از اون همه داستان گفت "صبح بخیر" و انگار نه انگار که من پنج روز زندانیِ این کثافت‌ها بودم.

«نتونستی خودتو نگه داری. نه؟»
«چی...؟»
«منو نگاه کن وقتی صحبت میکنم.»

نور مینداخت توی چشمم، سینه‌هام رو توی دستش میگرفت و فشار میداد، بعد نوبت به معاینه‌ی حلق و دهنم می‌رسید:

«دهن باز...عا ... عا کن.»

عق میزدم.
عق میزدم بدجور وقتی چوب معاینه و انگشتاش به تهِ حلقم می‌رسید. دوباره عق می‌زدم، و دوباره گریه، التماس، احساسِ هیچ بودن و بیچارگی.

«اینو میگم ... نگاه کن آخه؟»

باید همونجور دست و پا بسته و قفل شده روی ویلچر، سفتیِ انگشتش رو توی کونم احساس میکردم. بعد اون سوابِ لعنتی رو فرو میکرد، و چیکه چیکه آب و کثافتِ خایه‌های طناز میریخت کف اتاق. شرم‌آور بود واسم. شرم‌آور و دردناک.

«دو دقیقه نمیتونی تحمل کنی. یه دم لنگات هواست، کون و کست واسه همه حراجه، بعد میگی کِی مرخص میشم؟»
حرومزاده‌ ...

چقدر دست و پام میلرزید جلوش و نمیدونستم چطوری توضیح بدم قضیه رو. چطوری بگم خودم نخواستم و سوراخام به زور گاییده شده؟ چطوری می‌گفتم بهش؟ اینکه تقصیر تو بوده نه من. اینکه وقتی شما نیستی، این‌ها من رو خیلی اذیت میکنند. آه ... نمیتونستم جمله‌ها رو پشتِ هم بچینم، نمیتونستم بگم، نه. نمیتونستم.

«چیکار داشتی حالا؟»
«چی...؟ من؟»
«ژاله میگه هی دست و پا زدی که با چوبینه تماس بگیر. چیکار داشتی باهام؟»
«خانوم ...»
«خانوم یعنی چی؟»
«شما میخوای بگی نمیدونی چی شده این چند روز؟»
«من از تو یه سوال کردم. چرا بی ربط جوابِ منو میدی؟»
«شما آدمِ انتقام‌جو و سوءاستفاده‌گری هستی خانوم. زندگیِ منو نابود کردی این مدت. تجاوز کردید بهم. زندان درست کردین اینجا. بعد همه‌تون ... واقعا خسته شدم از این کثافت‌خونه. همه‌تون دیوانه‌اید.»
«تموم شد؟»
«من دیگه نمیخوام بیام اینجا.»
«خیلی خب. نیا. الان تموم شد حرفات؟»
«بله!»
«حالا جوابِ منو بده. چیکارم داشتی؟»
«شما برات مهم نیست بهم تجاوز کردن؟»
«کی؟»
«یعنی چی کی؟! چرا خودتو میزنی به اون راه خانوم؟!»
«داد نزن لطفاً.»
«اون زنیکه منو دستمالی کرد و فرستاد توی سلولِ اتاق پایین.»
«سلول اتاق پایین کجاست؟ شقایق حالت خوبه؟»
«مسخره نکن منو! مسخره نکن منو لطفاً! این چه ادا و بازیِ جدیدیه دیگه؟!»
«شقایق جان ... میخوای بجای این داد و بیداد و آبرو ریزی، یه بار قشنگ برای من توضیح بدی چیشده؟»
«مگه میشه ندونی؟! شما خودت دستور دادی منو ببرن اونجا.»
«من دستور ندادم. به من گفتند باید تراپی بشی. درست هم میگفتن.»
«اون دو-جنسه‌ی روانی چی؟ این که مجبورت کنن شاشت رو بخوری میشه تراپی؟»
«کی مجبورت کرده؟»
«چرا میذاری میری؟! هان؟ مگه نگفتی منو اینجا نگه میدارن ولی حواسشون هست مثل بقیه رفتار نشه باهام؟! واسه چی منو میذاری میری خانوم؟! من زندانیِ شماها نیستم! من جرم نکردم! دزدی نکردم! قتل نکردم که اینطوری ...»
«عا ببین تو الان عصبانی هستی. میخوای یه موقع دیگه صبحت کنیم؟»
«نه ... نه! نه! نه!»
«خب پس ... چی میخوای از من الان تو؟»
«صادق باش با من. کِی قراره آزادم کنی برم سراغ زندگیم؟»
«جوابت رو دادم قبلاً.»
«شما به زور منو میاری اینجا. با تهدید. چه زد و بندی با خانوم کشاورز و سازمان سنجش داری من نمیدونم. ولی ... خانم چوبینه! من با این زندانی‌های منحرف و داغونی که قاطیم میکنید خیلی فرق دارم. مریضم. میخوام حالم خوب شه و دیگه ریختِ این ساختمون و آدماش نیاد جلوی چشمم!»
«چطور وقتی کسی رو نمیشناسی، قضاوتش میکنی؟»
«یعنی چی؟!»
«اگه یه ذره از این انرژی‌ای که صرفِ داد و بیداد کردن میکنی رو میذاشتی پای فکر و منطق، این حرفارو نمیزدی.»
«من چی گفتم مگه؟ چی گفتم که اینطوری حرف میزنی باهام؟»
«به بیمارای من توهین نکن، دختر خانوم. داغون خودتی. منحرف هم خودتی که چیکه چیکه آب کیر میچکه از کونت. حالا ما فقط چهار-پنج روز با یه موجودِ کیردار تنهات گذاشتیم، نتیجه‌اش شده این. بعد بازم واست سواله که چرا جات اینجاست؟»

No Exit | خروج ممنوعOù les histoires vivent. Découvrez maintenant