در طول این سالها، اگر تونسته باشم به زور تراپی و قرص و دارو و افکار مثبت خودم رو ببخشم، هرگز نتونستم نقش خودم رو در گرفتار شدن پارمیدا انکار کنم. نتونستم بگم "نه. تقصیر من نیست". یا بگم "اگر جسارت و شجاعتش یه کم حسابشدهتر پیش میرفت ..." یا به طورِ کل فراموشش کنم. نه. نتونستم. نتونستم و به همین دلیله شاید که دلم خواسته از او بنویسم. باید زیاد هم بنویسم. مثلاً از همین بنویسم که چطور با یک سهلانگاری بیهوده، سرنوشتِ روز و شبش رو به دست مافیای چوبینه و کلینیکش سپردم. از اینکه تلاشهام برای فراری دادنش مثلِ بازی احمقانهای بود و فقط این گرهی لعنتی رو کورتر کرد. از خیلی چیزها باید بنویسم. یعنی حس میکنم یکجور وظیفه است. همونقدر که از خودم و گرفتار شدنم روایت کردم، وظیفه دارم قصهی پارمیدا رو هم به همون دقت روایت کنم.
امّا دروغ چرا؟ اوایل هرگز باورم نمیشد یکی مثل ژاله خطیبی واقعاً سراغ پارمیدا رفته باشه. از اونجایی که "بخش اصلاح" منحصراً زیر نظر خطیبی اداره میشد، آروم آروم تمام دالانها و دیوارهای بخش عمومی رنگ و بوی دروغ و شایعه میگرفت. شاید چون ژاله عادت داشت به طرز سیستماتیک و حسابشدهای بین دخترها دروغ و شایعه پخش بکنه. بخشی از وجود این آدم توی اون مجموعه بیشتر شبیه به فیلترِ اخبار و اطلاعات عمل میکرد، و چیزی که از دهنش بیرون میریخت، در نهایت مخلوط ناهمگون و کثافتی بود از واقعیت و دروغ.
میگفت: «این دوستت خیلی مقاومت کرد.» و من هزار جور سناریوی وحشتناک توی ذهنم تصور میکردم که پارمیدا قربانی شده باشه. و کاش همون روز، همون موقع، همون وقت که خطیبی با اون غرور تهوعآورش توی چشمام نگاه کرد، واقعیت رو میدونستم. یعنی کاش میدونستم که شاید برای یکبار هم که شده، این زن کوچکترین نشانی از دروغ و بلوف زدن در کلامش نیست. که پارمیدا رو واقعاً گرفته بودند، که واقعاً هم همینقدر مقاومت کرده بود. آه، کاش میدونستم.
«مشکل تو میدونی چیه دختر جون؟ تو هنوز خودت رو از بقیه برتر میدونی. نمیفهمی وقتی اجازه میدن شبا بری خونه و صبح برگردی، صرفاً از روی لطف و محبتِ و درایتِ دکتر چوبینه است. وگرنه این مجموعه واسه آدم کردنِ حیوونهایی مثل شما درست شده. وقتی پات رسید این طرفِ دیوار، بدون یه گوهِ خیلی گندهای خوردی که قانون این شکلی رسیده خدمتت.»
میگفت: «شماها اگر زندان برید گوهتر بار میایید. آزاد باشید آیندهی مملکت گاییده میشه. نه. اونقدر اینجا نگهتون میداریم تا جایگاه واقعیتون رو توی جامعه پیدا کنید.»
حالا سوال اصلی اینجا است که کدوم جایگاه؟ خط فکریِ چوبینه و تک تک آدمهایی که براش کار میکردند به طرز بیمارگونهای زنستیز و جنسیتزده بود. و مطمئناً همین رذیلتِ اخلاقی و نگاه قرونِ وسطاییاش به زنان، او رو بیش از هر جنبهی دیگری به حلقههای اصلیِ قدرت در ایران نزدیک میکرد. وگرنه چه معنی داشت آدمیزادی که این همه سال وقت و عمرش رو صرف کسب دانش کرده، با کشاورز و خطیبی و چنین حیوونهای کج و کولهای دمخور بشه؟ اون هم در چنین مقیاس عجیب و پیچیدهای.
YOU ARE READING
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...