«خب حالا که این همه زمان گذشته، درونیترین احساست نسبت به این تصمیم چیه؟ یعنی اگر یه ماشین زمان توی اتاق بغلی بود و برمیگشتی به اون دوران ... به فضای بستهی اون کلینیک، به اون روز که اون تصمیم سخت رو گرفتی، چیکار میکردی بجاش؟»
قبل از هرچیز باید همینجا بنویسم که تراپیستم مردِ خیلی مهربونیه. از وقتی قصهها رو براش تعریف کردم خیلی سعی کرد که گذشته رو مرور نکنم. اوایل همه سعی و تلاشش بر این بود که بفهمم از اینجای زندگی به بعد چی میخوام، بفهمم چی خوشحالم میکنه، چی بهش معنی میده این روزها. و وقتی گشت و گشت و گشت و هیچی در جواب نشنید، انگار پذیرفت که باید جزء به جزءِ زخمها و خراشیدگیهام رو بررسی کنیم. هرچند که اون بنده خدا واقعاً تقصیری نداشت؛ خودم از اول بهش نگفته بودم که روح و جونم از چه جهنمی فراری شده. منتهی بحث که به اینجور صحبتا میرسید، حرفِ احساس من و قضاوتِ امروزم که میشد، جوابهام عمدتاً باعث تعجب و سردرگمیِ آقای دکتر بود. مثلاً همین جواب عجیب که بارها و بارها ادعا کرده بودم "من برای سارا چوبینه احترام قائلم."
میگفت: «واقعا؟»
میگفتم بله. درسته تمام جوونیِ من رو فدای باورهای کثیف خودش کرد، امّا هروقت به من قول و قراری داد سر قولش موند. اگر تونستم همزمان با اون مسائل دانشگاه قبول شم و خانواده بهم افتخار کنه، بخاطر سارا چوبینه بود. خانوم اطاعتِ منو میدید و وعدههاش رو به اجرا میگذاشت. همینقدر ساده. و به قدری هم قدرت داشت که سرِ تایم مقرر همهچیز سر جای خودش بیوفته. یعنی دقیقاً از اون روز که دفترچه و کاغذاشو امضا کردم، نمرههای کارنامهام عالی بود، رتبه کنکورم سه رقمی از آب دراومد، و دقیقاً همونجایی که آرزو میکردم، قبول شدم. آیا حسرتی خوردم از این بابت؟ به کرات. خصوصاً وقتی ماجرای کمپِ کنکور عید رو راه انداخت و من دیگه نمیتونستم از کلینیک خارج بشم. درسته زندانیام کرد، ولی هرچیزی که در توانش بود فراهم ساخت که من کمتر زجر بکشم.
«ولی تو این رو متوجهی که اگر جاه طلبی و نیّت شر و کثیف این آدم نبود، تو هیچوقت گرفتار نمیشدی؟»
بله. بله البته که متوجهم. البته که میدونم چه بلای مهلکی سر زندگیم آوار شد اون سالها. ولی از یکجایی به بعد انگار خودم هم میخواستم که آوار بشه. از یک پوینتی به بعد دیگه فکر فرار و توطئه و لو دادنش به سرم نمیزد. خودم بودم. تصمیم خودم بود که بهش تن میدادم.
«منظورت از اون روزیه که گفت درس و مدرسه رو بیخیال شی؟»
نه. نه اصلاً. اون موقع من همچنان محافظهکارانه با این قضیه برخورد میکردم. هنوز فکر میکردم راهی هست برای فرار، فکر میکردم میشه یه روز این روانی رو پیچوند و موضوع رو با شکایت و تکیه بر قانون کشور حل کرد. از سیاستِ دنیا و مملکتِ خودم دوزار حالیم نبود؛ جوری هم تربیت نشده بودم که اینجور مسائل رو زیر سوال ببرم. نه؛ این هم که میگم از یکجایی به بعد "خودم دلم خواست"، چیزیه که تدریجاً راهش رو به زندگیم باز کرده، و انگاری یه "نرمال"ِ جدید تعریف شد واسه روز و شبِ من. شُکِ بزرگ قضیه، اون مجموعه تغییراتِ ناگهانیای بود که باید هضمشون میکردم. مثلاً همین که ایشون طبق قول و قراری که سر موضوع رتبه کنکور و کارنامه با من گذاشت، صبح به صبح ساعت هفت و نیم ماشین میفرستاد نزدیکِ خونه تا منو بیارن کلینیک. تن دادن به یک همچین روتینِ رازآلودی واسم خیلی سخت بود اون اوایل. اینکه اونجوری به مامان و بابام دروغ بگم، حرف نزنم، تظاهر کنم توی اتاق مشغول درس و مطالعه بودم این همه ساعت. شبها درست خوابم نمیبرد، فکر و خیال آزارم میداد تا خودِ خودِ صبح. و تازه صبح هم که میشد، سر میز صبحونه همچنان به این فکر میکردم که نه؛ درست نیست. خوب نیست. این ماجرا اصلاً نباید اینطوری پیش بره. اینکه من لباسِ فُرم بپوشم، کیف و کتاب و وسایلم رو بیخودی آویزهی شونههام کنم که خداحافظِ شما ... من دارم میرم مدرسه. ولی در واقعیت؟ در واقعیت فقط چهارتا خیابون پایینتر از خونهمون یه تویوتا کمِری سفید پارک میکرد و وظیفه داشت شیش روز از هفته منو با خودش پیش خانوم چوبینه ببره. همیشه هم یک زوجِ زن و مرد میومدن سراغم. زنه هم سن و سال یکی مثل کشاورز بود، با اخلاقِ نسبتاً یکسان، که تا مینشستم صندلیِ عقب بهم میگفت "لخت شو" و انگار اصلاً مهم نبود اونی که نشسته پشتِ فرمون یه موجود مذکرِ کیر داره، و من یه دختر دبیرستانیِ باکره. مهم نبود داستان زندگیم چی بوده که حالا گرفتار چنگال این آدمهام؛ فقط مهم بود که "دختر بدی" نباشم. قبلاً گفتم "دختر بد" بودن تبعات سنگین خودش رو داشت همیشه. حالا تو صبح به صبح بیدار شو، دوش بگیر، مسواک بزن و بذار تنت حسابی بوی خوب بده؛ نه بخاطر اینکه قراره بری سراغ زندگیت، صرفاً چون از من انتظار میرفت خودم رو اینطوری ارائه بدم.
YOU ARE READING
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...