با این وجود، چیزهایی هست که از شرح دادنشون خجالت میکشم. چیزهایی که تا به امروز پیشِ هیچ پزشک و روانکاو و تراپیستی نتونستم تعریف کنم. چیزهایی به غایت تابو و زشت که تن دادن بهشون، ذره ذره شخصیت و تربیتم رو زیر سوال میبُرد، و به قدری فرهنگِ فکری من رو شُست و شو میداد که تا مدتها باورم نشه این "من" بودم.
«آخه تو کی هستی اصلا؟ کی هستی که دستورِ خانوم چوبینه رو زیرِ سوال ببری؟ هان؟»
یادمه تقریباً دو ماه – دو ماه و خوردهای از روتینِ هرروزم با کلینیک میگذشت که اون درگیریِ وحشتناک بینمون شکل گرفت. شاید چون خودم هفتهی قبلش حسابی با پرستارها بحثم شده بود؛ سرِ اینکه دیگه نمیتونستم عوارض جانبی داروها رو تحمل کنم.
میگفت: «مشکلِ خودته. حلش کن.»
میگفت: «اینقدر هم وقتِ منو نگیر با این کولیبازیات. اگه قرصات رو سر ساعت بندازی بالا و اینقدر ناز و ادا و اطوار در نیاری، هیچ اتفاقی نمیوفته.»البته من اون اوایل خیلی با رعایت ادب و احترام بهشون گفتم که بدنم عادت کرده. گفتم اعتیاد آورده برام و لطفاً این موضوع رو حل کنین. چوبینه میگفت: «عادیه». و بعد آزمایش ادرار و خون میگرفت ازم که «نه. مشکلی نیست.»
همهشون میگفتن مشکلی نیست، برو. میگفتن هیچ مشکلی نیست، اینقدر بهونه نیار دخترِ خوب. ولی من باز آخرِ هفتهها توی تختم وول میخوردم و سوراخهام خارش میگرفت. دستم بیاختیار دنبال جعبه ابزارِ بابا و خیار و هویجِ توی یخچال میگشت، و دوباره چشم روی هم میگذاشتی فرداش شنبه بود.
«سلام.»
«گفتم نیازی نیست اینقدر بپوشی خانوم. طولش نده. دربیار.»سر هفتهی سومش خیلی به هم ریختم. خیلی.
تصورِ اینکه همچنان باید اون شکلی خیس و تحریکشده بشینم سر میز شام، اینکه وقتی پدرم میپرسه روزت چطور بود باید فکر کنم و شر و ور تحویلشون بدم، یا اینکه با اون وضعیت مجبور باشم برم مهمونی. اینکه با بقیه حرف بزنم توی اون شرایط، حرفِ طرف مقابلم رو نفهمم، کف دستام عرق کنه، پاهام بلرزه و دلم بخواد دوباره اون کثافتهای شیمیایی رو به وجودم تزریق کنند. یا اینکه وقتی پسرعموی تازه-از-اروپا برگشتهام باهام دست میده دلم سکس بخواد. اونم نه هر سکس سالم و درستی، بلکه دستمالی شدنِ بیاندازه زیر تیغ جراحیِ یک پزشک. پزشکی که عادت کرده بود من رو صبح به صبح لخت کنه و بگه چطوری روی تختش دراز بکشم. بگه چی بخورم. چقدر بخورم، و حتی ازم بخواد ساعت خواب و بیداریم با برنامهی ایشون تنظیم شده باشه.
«ببخشید خانوم دکتر چوبینه ... ولی چقدر دیگه باید به این روند ادامه بدم؟»
«خسته شدی؟»
«نه فقط میخواستم بدونم.»و اینکه بله، بله البته. البته که خسته شده بودم از این درمانِ زوریِ خارج از اراده. بابت فکر و خیال و خاطراتم احساس شرم داشتم. و خسته شده بودم از اینکه نتونم واسه خودم برنامهای داشته باشم. رفت و آمدِ دائم به کلینیک شیرهی وجودم رو خشک میکرد، و حتی فرصتی برای کوچکترین تفریحهای عادی هم نمیگذاشت. بله. خسته شده بودم، و تن و جان و بدنم دیگه تاب نداشت.
YOU ARE READING
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...