روزِ اول - ... نه. اینطوری نه. ولی آخه چطور شروع کنم؟ بگم روزِ اول تو خیلی بیدفاعی. یا نه، دوباره خط بزنم جمله رو، کاغذایی که تا الان نوشتم رو بریزم دور و دوباره از اول: "روزِ اول برات جهنمه."
تویی که از همهجا بیخبر سر از چنین دخمهی وحشتناکی درآوردی تا درمانت کنند، تویی که تا دیروز زندگیِ خوب و آرومی داشتی در ظاهر، تویی که قدرِ آزادیات رو ندونستی. آره؛ روزِ اول خیلی بیدفاعی و همهچیز خیلی جهنمیه. ولی باور کن، به هر شعلهی این آتشِ سوزان عادت میکنی. و جوری عادت میکنی که انگار نه انگار زندگیِ تو از اصل و اساس با این کثافتِ روزمره خیلی تفاوت داشت، انگار نه انگار که آزاد بودی.
دلم میخواست این حرفها رو بذارم جلوی هر دختر خوب و مظلومی که لختِ مادرزاد روی ویلچر نشونده میشد تا در نهایت خوراک تیغ و جراحیِ این هیولاها بشه. این هیولاهای مهربون که هرچند هیچجوره باهات مخالفتی نداشتند، ولی تو خیلی خوب میدونستی قرار نیست بذارن بری. اصلاً سر همین "نمیشه"ها و "اجازه نداری"ها بود که داد و اونطوری فریاد کردم. همون روزِ اول. توی همون حالتِ بیدفاع که دست و پا بسته روی ویلچر آوردنم توی اتاق، و چشمم به دو تا پزشک مَرد افتاد که با یونیفورم سفید و قلم و کاغذ به دست، منتظر چیزی بودند انگار.
«وای نه ...»
فقط همین. نه. نه.
یه نهِ خالی از دهنم میپرید بیرون و باقیِ حرفام لای زبون و دندونم پودر میشد.«نه ... نکنین.»
یه نگاه به تخت و وسایل و ابزار روی میز مینداختم که انگار همین چند دقیقه پیش استفاده شده. چند قطره آب روی تشک تختها، تیکه تیکه پنبههای خونی و قرمز رنگ کف سطل آشغال، بوی الکل، فاک ... من اینجور قصهها رو قبلاً توی اینترنت خونده بودم. اینکه دخترها رو میدزدند و اعضای بدنشون رو جراحی میکنند تا فروش بره. کبد و کلیههاشون رو درمیارن ... نه. نمیتونم. من نمیخوام اینطوری بمیرم.
«نترس. چیزی نیست.»
اون یکی هم برگشت منو نگاه کرد و همینو گفت: «نترس.»
«پیش میاد. بیماریه. ولی تو جات امنه.»
«آره عزیز؛ تازه واردها خیلی پنیک میکنن ...»
«بگو ببینم ... چند سالته؟»آره، چند سالته، چی میخونی؟ دانشگاه قراره چی بخونی؟ کنکورم که نزدیکه و ... آی!
جیغ بزن، هوار بزن، ببین چه تلاش کودکانهای میکردن این دوتا دکتر که تو سرت گرم بشه اینطوری، نفهمی چه سوزن تیزی قراره لای پاهات فرو کنن. تصورِ تزریق اون مقدار مایع به آلت جنسیت، اونم توی اون وضعیت ... دست و پاها بسته، لخت، واژن و مقعدت بیرون، و تو که خیلی بیدفاع جیغ میزنی.
«عا ... تموم شد.»
«دیدی کاری نداشت؟»
«حالا یه نفس عمیق بکش ... بعدی سوزنش کوچیکتره.»
ESTÁS LEYENDO
No Exit | خروج ممنوع
Fantasíaبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...