تقصیر شما نیست اگر قضاوتم میکنید. تقصیرِ هیچکس نیست اصلاً. چرا که انگار مرورِ روزمره و مکرر حرفهای دکتر چوبینه، دستمالی شدن توی فضای سخت و وحشتآلودِ بخش اصلاح، در و دیوار قدیمیِ آسایشگاه، بوی نم، الکل، بوی ترس و تهدیدِ دائم، سلول عمومی، تنبیه، نسخهی بیپایان اون همه دارو و تزریق، همه و همه از من یک بیمارِ جنسیِ ناتوانی ساخته بود که چارهای جز تن دادن به سیستم موجود نداشت. نه، واقعاً هم چارهای نداشت. از یکجایی به بعد انگار ذهنم پذیرفته بود که اون همه فکرِ فرار و سرپیچی و مقاومت، آروم آروم جاش رو به روتینِ تحقیرآلودِ کلینیک داده. میگفتم عوض شدی، شقایق. وابسته شدی. تصورِ اینکه فقط یکروز از اون داروهای لعنتی دور بمونی، روانیت میکنه. حالا نفس نفس بزن، عرق بریز، یه انگشت چرب و چاق پیدا کن که به سوراخت تحمیل کنی، آره ... ولی روت میشه پنج-شیش سال دیگه این خاطراتِ کثیف رو ورق بزنی و بگی چیشد؟ روت میشه بگی صبح به صبح تشنهی کیر و دخول به کونت از خواب بیدار میشدی بری پیش اینا؟ احمق. تقصیرِ هیچکس هم نیست جز خودت. میخوای چکار کنی؟ هوم؟ گفتم حرف میزنم. با چوبینه، با احدی، شده با خطیبی حتی، حرف میزنم که کمکم کنن شاید. ولی کو گوش شنوا؟ تا اینجای کار که بحث و جدلهام با چوبینه راه به جایی نمیبرده؛ و در کل، باقیِ پرسنل و پزشکان کلینیک هم عمدتاً اعتراضهای من رو نادیده میگرفتند.
«خیلی خب. بشین فعلاً. باید صحبت کنیم.»
آره عزیزم ... میگفت بشین فعلاً. بخواب فعلاً. داروهات رو سر وقت بخور فعلاً تا ببینیم به کجا میرسه. یعنی همیشه یک بحثِ مهمتری وسط بود تا من بابتش خفهخون بگیرم. نمونهاش مثلاً همون روزی که خانوم تصمیم گرفت بجای کلینیک، من رو توی عمارتِ خودشون معاینه کنه. اون هم البته بیهیچ مقدمه و اطلاعِ قبلیای، من رو طبق معمول رأس هفت و نیم سوار ماشین کردند؛ با این تفاوت که این بار ازم خواسته شده بود تا لباس و پوششم دست نخوره.
گفتم: «چرا...؟ مگه نگفتید باید ...؟»
«نیازی نیست. امروز شما رو جای دیگری میبریم.»"جای دیگری" مطمئناً لفظ دلهرهآوری بود که باید اون ساعت از صبح به روح و روانِ مضطربم تحمیل میکردند. شکی نیست که همون موقع پرسیدم کجا؟ شاید چند بار هم پرسیدم کجا؟ گفتم پس کجا میبرید منو؟ ولی وقتی باز هم جوابی نیومد، حس کردم هر لحظه است که از زور ترس خفه بشم.
«نیازی نیست نگران باشید.»
همچنان آروم، خونسرد، و بیهیچ تردید و درنگی نگرانیهای من رو نادیده میگرفتند. نه. هیچی. فقط همین یک جمله که "نیازی نیست".
دستیارِ راننده میگفت: «جداً نیازی نیست نگران باشید.» و بعد مسیر ماشین به اتوبان و جادههای بینِ شهری میوفتاد. سرعت از هشتاد میرسید به صد، میرسید به صد و بیست، و به قدری از خونه و زندگی و امنیتِ روانم فاصله میگرفت که رنگ به رخسارم باقی نگذاشته بود.
STAI LEGGENDO
No Exit | خروج ممنوع
Fantasyبیست سال نخستِ قرن بیست و یکم، سالهای ملتهبی برای باند قاچاقچیان و تجّارِ بردههای جنسی در تهران بود. سلسله وقایعِ ناگواری که منجر به ناپدید شدن چند هزار دختر نوجوان شده بود، چیزی کم از یک تراژدیِ تاریخی نداشت. شکار و تربیتِ چندین هزار دختر، گردش م...