_ما... مان؟
و سکوت به تمام سوالهایی که جیمین سعی در عقب زدنشون کرده بود، جواب مثبتی داد.نه، نباید اینجوری میشد.
دستهاش رو روی زمین کشید و تنها چیزی که حس کرد همون مایع داغ بود.
اینبار ضجه زد و به التماس افتاد؛ انگار که التماسهای اون، حقیقت زشتی که رخ داده بود رو تغییر میداد!
_نه....نه... لطفاً نه.... مامان.
صدای ضجههاش، به قدری دردناک بودن که شخصی که بُهتزده به صحنهی مقابل زل زده بود رو به خودش آورد.
چیکار کرده بود؟ چجوری این اتفاق افتاده بود؟
با همون نگاه مبهوتش، شاهد چهار دست و پا حرکت کردن پسر بود.
پسر خودش رو به جسد بیجون رسوند و دستهای نقاشی شده با خونش رو به روی صورت یخزدهاش کشید.
چشمهی اشک جیمین، به یکباره خشک شد!
سکوت کرد و احساس سرگیجهی بدی بهش دست داد.
اون جسم.... اون جسم مادرش نبود!
_ما...مان؟
با صدای تحلیل رفتهای، بار دیگه مادرش رو صدا زد.زن، نگاه مبهوتش رو دوباره به سمت جسم بیجون شوهرش کشوند و لحن درموندهی پسرش قلبش رو به درد آورد.
چهجوری به پسرکش توضیح بده؟ اصلاً چطور این اتفاق افتاده بود؟
بدون اینکه جوابی به پسرک بده، چشمهاش رو بست و اون صحنه بار دیگه جلوی چشمهاش رنگ گرفت.
مرد اون رو روی میز کوبیده بود و سعی در خفه کردنش کرده بود و زن... خب زن به تنها چیزی که به دستش رسید، چنگ زد و اون رو به سر مرد کوبید.
حالا جسمِ بیجون مرد، جلوی پاهاش بود، در حالی که خونِ مرد تمام زمین رو با رنگ سرخ نقاشی کرده بود.
شاید احمقانه باشه اما تنها چیزی که توی ذهن زن میگذشت این بود که؛ مگه بدن یه آدم چهقدر خون داشت که با یه ضربه این همه خون از بدن مرد خارج شده بود؟
زن توی افکار خودش غرق بود و ندید پسرکش از بیخبری از اطرافش به مرز جنون رسید؛ به طوری که دستهای خونیاش رو به سرش کوبید و شروع به کشیدن موهاش کرد و این جیغ و گریههاش بود که زن رو به خودش آورد.
زن با دیدن حالتهای غیرعادی پسر، به سرعت خودش رو به پسرکش رسوند و تن لختش رو از پشت بغل کرد.
+من اینجام پسرکم، من اینجام. آروم باش، همه چی درست میشه.
واقعاً همه چی درست میشد؟ اون قاتل شده بود! دقیقاً چهجوری قرار بود همه چی درست بشه؟
براش اهمیتی نداشت اگه به زندان میرفت اما پسرکش؟ با زندان رفتنش چه بلایی سر پسرکش میاومد؟ پسرکش به تنهایی چهجوری میتونست دووم بیاره؟ نه، نمیتونست! نباید این اتفاق میافتاد.
YOU ARE READING
In Another Life (Yoonmin)
Fanfiction"میخوام وقتی چشمهام رو باز میکنم، اولین کسی که میبینم تو باشی." چشمهاش رو باز کرد، اما اون نبود! شاید، زیادی دیوانهوار بود این امید، امید دیدنش؛ نکنه وجودش فقط یه رویا بود؟ رویایی که واقعیت نداشت و الآن، با رهایی از تاریکی، رویاش رو به نابودی...