توی خیابونهای تاریک و بارونگرفته لس آنجلس، مردی قدم میزد که آخرین کورسوی امیدش هم کور شده بود.
امشب، شبی بود که یونگی، دوباره ضربه خورد و دوباره از پا دراومد؛ دوباره به قلب زخمخوردهاش زخم زدن و روی زخمی که هنوز تازه بود، نمک پاشیدن.
یونگی درد دید و درد چشید اما دم نزد؛ اشکی نریخت و گلایه نکرد؛ اما مگه یک آدم چقدر کشش داشت؟ مگه یک مرد، چقدر میتونست در برابر مشتهای سرنوشت استوار بایسته و زانو نزنه؟چرا دوباره اتفاق افتاد؟ چرا باز توی دو قدمیِ عشقش، اون رو در دورترین مکان ممکن از خودش پیدا کرد؟ چرا دوباره پسرش مثل ماهی از بین دستهاش لیز خورد، وقتی که هنوز حتی لمسش هم نکرده بود؟
یونگی بار دیگه صدمه دید؛ بار دیگه از دست دادن قلبش رو حس کرد و بار دیگه اعتمادش به این دنیا رو از دست داد.
پس چرا دست نمیکشید؟ این همه درد بس نبود؟ چرا با اینکه میدونست باز هم قراره درد بکشه، باز هم همون اشتباه رو تکرار کرد؟ اشتباه؟ عشقش به پسرک چشم ستارهای اشتباه بود؟ مگه میشد حس پاکش اشتباه باشه؟ مگه میشد به احساسی که زنده نگهش داشته، انگ اشتباه بودن بزنه؟ پس چرا اینطور به نظر میرسید؟ چرا انگار جیمین ممنوعهترین میوه برای یونگیه؟ چرا انگار یونگی تبهکاری بود که در تلاش برای ربودن جواهری دست نیافتنیه؟ چرا باز یونگی زیر بارون تنها بود، وقتی که قلبش باز هم شکسته؟ و چرا این چراها پایانناپذیر به نظر میرسیدن؟یونگی سرش رو بلند کرد و به آسمون گرفتهای که بار دیگه باهاش همراه شده بود، چشم دوخت.
قطرات ریز و درشت بارون، صورت سفیدش رو خیس میکردن و جسم یخزدهاش رو بیش از قبل با سرمای وجودشون، در آغوش میگرفتن.دلیل بودنش اونجا چی بود؟ کورکورانه به دنبال عشقی گشته بود که تاریخ انقضاش رسیده بود! باید دست میکشید؟ باید تمومش میکرد؟
ولی اگه جیمین رو از دست میداد، بعدش چی میشد؟ به کدوم امید زنده بمونه و زندگی کنه؟ یعنی میتونست بدون فکر کردن به صورت الههگونِ معشوقهاش روزش رو سپری کنه؟ یعنی میتونست مثل جیمین زندگیِ جدیدی برای خودش بسازه؟لبخند تلخی روی لبهای یونگی نشست که این لبخند، کمکم به خندههای بلند و دیوانهوارش تبدیل شد.
آره! وضعیتش خندهدار به نظر میرسید! تنها، وسط خیابونهای سرد و تاریک برای عشق از دست رفتهاش عزاداری میکرد. شاید باید قبول میکرد اونی که توی این رابطه عاشقتره، خودش بود.
شاید باید قبول کنه که پسرش اونقدرها هم که فکر میکرد معصوم نیست! شاید باید باور میکرد جیمین فقط به خاطر منفعتش، یونگی رو میخواست؟خندههای بلندش، کمکم صدای خودشون رو از دست دادن تا اینکه به تلخندی شکسته تبدیل شدن.
برای منفعتش میخواستش؟ حالا که نیازی بهش نداشت، حالا که حالش پیش یک نفر دیگه خوب بود، دیگه عاشقش نبود؟ دیگه جایی توی قلبش براش نداشت؟ الان دیگه فراموش شده بود؟
حالا که جیمین چشم باز کرده بود، تونست دنیای بیرحم اطرافش رو بشناسه و خودش هم به اندازهی اون بیرحم بشه؟
YOU ARE READING
In Another Life (Yoonmin)
Fanfiction"میخوام وقتی چشمهام رو باز میکنم، اولین کسی که میبینم تو باشی." چشمهاش رو باز کرد، اما اون نبود! شاید، زیادی دیوانهوار بود این امید، امید دیدنش؛ نکنه وجودش فقط یه رویا بود؟ رویایی که واقعیت نداشت و الآن، با رهایی از تاریکی، رویاش رو به نابودی...