روزها گذشت و هربار بیشتر از قبل فرار کرده بود. از خودش، از تهیونگ و حتی از کسی که مدتهاست در جستوجوی اون بود...!
فرار کرد و خودش رو درون چهاردیواری ِ پوسیدهای که به سختی از پس اجاره کردنش براومده بود، پنهان کرد؛ اما حال زمان رویارویی رسیده بود! زمان اینکه دل به دریا بزنه و با واقعیتی روبهرو بشه که میتونست برای همیشه شمع امیدی که با فدا کردن خودش سعی در نور بخشیدن به روح تاریکش بود رو خاموش کنه.باید چیکار میکرد؟
یک تنه به جنگ با سرنوشت برخیزه، در حالی که جسمش خواستار تسلیم شدن بود؟
یک تنه برای روحی که نفسهای آخرش رو میکشید بجنگه در حالی که جسمش به دنبال روح تازهای بود؟
چطور به دنبال حقیقت بگرده وقتی که جز روحش، حالا جسمش هم گوشهای خزیدن و مردن رو طلب میکرد؟
شاید هم جسمش روح دیگهای رو میخواست تا با اون بتونه کمی طعم زندگی رو بچشه؟ از اون روحها که کودکان داشتن! از اون روحهایی که تلخی سرنوشت رو نچشیده و آزادانه درون دنیای معصومشون بازی میکردن!
برخلاف خواستههاش، حالا با روح مریض و در بستر مرگش گیر افتاده بود! روحش قبل از جسمش نابود شده و تنها لاشهای به درد نخور برای مرد باقی گذاشت؛ باید به دنبال طبیبی برای درمانش میگشت؟ و یا گوشهای کز کرده و در انتظار مرگ جسمش میموند؟ در انتظار پوسیدن تنی که به دلیل از دست دادن روحش، صدای فریادهای قلبش رو نشنید و اجازه داد با کوبیدن خودش به در و دیوار سینهاش، از خستگی جون بده! و درست زمانی که مشتهای قلبش زخمی و کنار بدن شکسته و خونیاش قرار گرفتن، صدایی روح تازهای درونش دمید.
صدایی که مرد رو از سیاهچالههای ناامیدی بیرون کشید و شمع وجودش رو نورانیتر کرد.به سمت صدا برگشت و بار دیگه به چهره جدید پسر چشم دوخت.
به چشمهایی که اینبار روشن شده و ستارهها رو درون خودشون جا داده بودن، نگاه کرد و ناخودآگاه لبخندی زد.چرا ندیده بود؟ چرا درخشش چشمهاش رو ندیده بود؟ چرا لبخندی که برخلاف همیشه زنده روی لبهای صورتیش نشسته بود رو ندید؟
انگار پسر از روح مرد تغذیه کرده که حالا اونی که روحی زنده به جسم شکستهاش بخشیده شده، جیمین بود!
انگار با هربار تیرهتر شدن روحش، دنیای جیمین رنگی تازه به خودش میگرفت و درنهایت یونگی موند و خرابههای جسم و روحش که جز تاریکی چیزی رو نمیدیدن؛ اما جیمین... حالا میتونست ببینه! حالا میتونست به زندگیِ همیشه تاریکش، رنگ ببخشه.شاید باید عقب میکشید؟ شاید نباید با لمس جسمی که از همیشه سالمتره، اون رو آلوده به نحسی کنه!
نحسی؟ درسته شاید این نحسی با یونگی تنیده و با پا گذاشتن به زندگی پسر، اون رو هم به درد خودش دچار کنه.- حالتون خوبه آقای شوگا؟
با صدای نازکی که سالهاست قلبش رو به لرزه میانداخت، به خودش اومد و اجازه داد افکار مالیخولیاییش برای ثانیهای رهاش کنن.
YOU ARE READING
In Another Life (Yoonmin)
Fanfiction"میخوام وقتی چشمهام رو باز میکنم، اولین کسی که میبینم تو باشی." چشمهاش رو باز کرد، اما اون نبود! شاید، زیادی دیوانهوار بود این امید، امید دیدنش؛ نکنه وجودش فقط یه رویا بود؟ رویایی که واقعیت نداشت و الآن، با رهایی از تاریکی، رویاش رو به نابودی...