Part16

14 4 3
                                    

مدتی از به دست آوردن بیناییش می‌گذشت و به همین زودی بهش عادت کرده بود! انگار نه انگار که سال‌های زیادی رو توی تاریکی به سر می‌برد و حالا مثل یک آدم نورمال زندگیش رو سپری می‌کرد.
عجیبه که آدم‌ها به داشته‌هاشون زودتر از نداشته‌هاشون عادت می‌کنن! سال‌ها طول کشید تا زندگیِ بدون دیدن رو یاد بگیره؛ زندگی توی تاریکی رو! و حالا یک ماه از روزی که چشم باز کرد و شروع به دیدن اطرافش کرده بود، نگذشته و کاملاً با خود جدیدش خو گرفته بود.

جیمین کامل شده بود. یک انسان سالم! پس چرا یک خلأ بزرگ درونش احساس می‌کرد؟ جای خالیِ چه چیزی درونش این‌طور به سر جیمین فریاد می‌کشید و خواستار پر شدنش بود؟
جوابش رو می‌دونست اما سکوت رو به اعتراف بهش ترجیح می‌داد. ترجیح داد خودش رو به بی‌خبری بزنه و قدم به قدم کنار مردی که به زندگیش رنگ بخشیده بود، قدم برداره.

سرش رو بالا آورد و نگاهی به برگ‌های خشکیده که تا آخرین نفسشون به عشقشون به شاخه‌ی درخت پایبند بودن و همچنان با تمام توانِ ناچیزی که براشون باقی مانده بود، به معشوقشون چسبیدن، انداخت.
همون لحظه برگِ نارنجی رنگی از شاخه کنده شد و مقابل پاهای جیمین به زمین سقوط کرد و یک قدم دیگه کافی بود تا زیر کفش‌ ورنیِ براق تهیونگ له بشه و زندگیِ اون برگ، برای همیشه به پایان برسه.
شاید این سرنوشتِ خیانت به عشق واقعی باشه! شاید اگه هیچ‌وقت شاخه‌ی درختش رو به مقصد آشنایی با دنیایی جدید رها نمی‌کرد هنوز هم زنده بود! شاید این مجازات تنها گذاشتن معشوقش بود؟ رهایی؟ مگه دست‌های ناتوان اون برگ می‌تونست وزنش رو تحمل کنه و برای موندن بجنگه؟ مگه شاخه، دست‌های به خون نشسته‌ی برگ رو گرفته بود تا مانع از سقوط و نیست شدنش بشه؟ نکرده بود! همون‌طور که یونگی دست‌های جیمین رو نگرفت! همون‌طور که دست‌های جیمین توانی برای سفت نگه داشتن معشوقش توی دست‌های زخمیش نداشت! مقصر کی بود؟ جیمینی که به اندازه‌ی کافی در برابر تلاش‌های مادرش ایستادگی نکرد و یا مردی که هیچ‌وقت به موقع به جیمین نرسیده بود؟ مردی که برخلاف هر شب، اون شب نحس رو توی بی‌خبری از جیمین گذروند؛ مردی که دیر رسیده بود و نتونسته بود جلوی سوار شدن جیمین توی اون تاکسی که به تازگی فهمیده بود زرد رنگه رو بگیره؛ مردی که به دنبالش نیومد! نیومد که اولین تصویری باشه که چشم‌های جیمین ثبت می‌کنن!
هنوز هم یونگی اون‌جا نبود تا به جای تهیونگ، دستش رو توی مشتش بگیره و شهر رو بهش نشون بده؛ نبود تا با انگشت به اطراف اشاره کنه و بهش بگه که اسم هر کدوم چیه!

نگاه جیمین به سمت تهیونگی کشیده شد که یک سالِ تمام کنارش بود! یک سال مواظبش بود و در نهایت بیناییش رو بهش هدیه داد.
چطور می‌تونست لطف اون مرد غریبه رو جبران کنه؟
غریبه؟ واقعاً می‌تونست بعد از این همه مدت غریبه صداش کنه؟ کسی که تمام عشق و محبتش رو بدون هیچ چشم داشت و انتظاری از جانب جیمین، به پاش ریخت؟

In Another Life (Yoonmin)Where stories live. Discover now