*یک سال بعد*
در با صدای بلندی باز شد و بدون اینکه سر پایین افتادهاش رو بالا بیاره از در خارج شد.
پا به بیرون گذاشت و برای دقیقهای همونجا بیحرکت موند.چشمهای به رنگ شبش زیرِ موهای لختش که حالا به اندازهی کافی بلند به نظر میرسیدن، پنهون شده بودن که با بالا آوردن سرش کمی از اون دو گوی مشکی رنگ کنار رفتن تا بتونه نگاهی به آسمونِ گرفتهی بالای سرش بندازه.
آسمونی که خورشیدش پشت ابرهای تیره رنگ به اسارت افتاده بود، درست مثل خورشید زندگیِ پسری که یک شبه به مرد تبدیلش کرده بودن! به مردی که یک سال تمام پشت میلههای زندان برای عشقی که از بین دستهاش ربوده بودن عزاداری کرد.
یک سال تمام تنها گوشهای کز کرد و با خاطراتی که از معشوقش به جا مونده بود روزهاش رو سپری کرد.قطره آبی روی گونهی رنگ پریدهی یونگی چکید؛ انگار آسمون بیشتر از این نتونست شاهد غمِ لونه کرده به روی قلب شکستهاش باشه و دم نزنه!
آسمون به جای مرد اشک ریخت و لبخند خستهای روی لبهاش ترسیم کرد.بالآخره آزاد شده بود! بعد از یک سال اسارت و تنهایی حالا بیرون از اون ساختمون فرسوده ایستاده بود و به آسمون زل زده.
ههرین قبل از رفتن، پسر رو توی دام پلیس انداخت اما نتونسته بود موفق به از بین بردن آیندهاش به طور کامل بشه.
جسد جهیون پیدا شد و ساعت مرگش، زمانی بود که یونگی سرکار بود؛ پس جرمش از قتل به همدستی توی قتل تنزل پیدا کرد و بعد از یک سال مجازاتش به پایان رسید.
یونگی چشمهای خستهاش رو بست و نفس عمیقی از خاک بارون خوردهی اطرافش گرفت.
برای مدتی بیحرکت جلوی در ساختمون قدیمی موند تا بتونه صدای افکاری که طی یک سال هر لحظه بلندتر میشد رو سر و سامون بده.بارون شدت گرفته بود و تنش رو کم کم خیس میکرد اما بیتوجه بهش همونجا موند و نفسهای عمیقی از هوای آزاد اطرافش گرفت.
لباسهای نازکش کاملاً به تنش چسبیده بود اما یونگی وقتی برای نگرانی برای خیس شدن لباسهاش نداشت.کسی دنبالش نیومده بود! چیز عجیبی نبود چون یونگی کسی رو نداشت که بخواد به دنبالش بیاد و آزادیش رو باهاش جشن بگیره؛ پس مسیر برگشتش به خونه رو مثل تمام این یک سال به تنهایی طی کرد تا بالآخره ماشینی در جواب حرکت دستش متوقف شد.
سوار ماشین شد و به مرد میانسالی که با مهربونی به یونگی نگاه میکرد لبخند خستهاش رو بخشید.+ کجا میری جوون؟
کجا باید میرفت؟ جایی هم داشت که بره؟
معلومه که داشت! یونگی مادرش رو بخشیده بود و حالا زمانش بود که به آغوش گرمش برگرده.- نیاز دارم به دیدن مادرم برم.
لبخندی روی لبهای پیرمرد نشست و چروکهای بیشتری رو روی صورتش نمایان کرد.
YOU ARE READING
In Another Life (Yoonmin)
Fanfiction"میخوام وقتی چشمهام رو باز میکنم، اولین کسی که میبینم تو باشی." چشمهاش رو باز کرد، اما اون نبود! شاید، زیادی دیوانهوار بود این امید، امید دیدنش؛ نکنه وجودش فقط یه رویا بود؟ رویایی که واقعیت نداشت و الآن، با رهایی از تاریکی، رویاش رو به نابودی...