*دو هفته بعد*
خودکار رو یک دور، دور انگشتهای بلندش چرخوند و با نگاهش حروف نوشته شده روی برگه رو دنبال کرد.
بعد از دو هفته بالآخره تصمیمش رو گرفته بود.
صلح توی خانوادهاشون معنایی نداشت؛ پس لازم نمیدید برای نگه داشتن این آرامش دروغین چیزی رو به خودش تحمیل کنه.دستش رو پایین آورد و نوک خودکارش رو روی برگه کشید و با نوشتن اسمش، امضایی پای برگه زد.
انتقال دهنده: کیم تهیونگ
بعد از اتمام کارش نفسش رو با صدا بیرون داد.
تموم شد!
به رویایی که بهش تحمیل شده بود برای همیشه پایان داد.
سرش رو بالا آورد و به چهرهی مردی که اسم برادر رو یدک کشیده اما از صد غریبه براش غریبهتر بود، چشم دوخت.
_ مبارک باشه... کیم نامجون.
نامجون نمیتونست از روی برگهای که سند واقعیت بخشیدن به رویاهاش بود، چشم برداره. اما با صدای تهیونگ، سرش رو بالا آورد و به چشمهای خالی از احساسش نگاه کرد.
اونجا بود که یادش اومد مرد مقابل، برادرش بود.
برادری که هیونگ صداش میزد و وقتی زمین میافتاد با دو خودش رو بهش میرسوند تا توی بغلش اشکهاش رو پنهون کنه.
برادری که اون رو مثل مکان امن خودش میدونست و نامجون بخاطر سهامی که الآن به دست آورده بود، خونهی امن اون پسر بچه رو با خاک یکسان کرده بود.
برادری که جز هیونگ چیزی صداش نمیزد اما حالا به اسم کامل صداش زده بود.
از کی دست از هیونگ خطاب کردنش کشیده بود و نامجون متوجه نشده بود؟+ ممنونم ته.
پوزخندی روی لبهای باریک تهیونگ نشست.
ته؟ تا دو روز پیش بهش حمله میکرد و اون رو دشمن خونی خودش صدا میزد و اما حالا که به خواستههاش رسیده اسمش رو ته میخوند؟ نه! تهیونگ دیگه گول این حرفهارو نمیخورد._ اونجوری صدام نکن نامجونشی. یک معاملهی منصفانه بود. سهامم رو به قیمت خوبی بهت فروختم پس الآن دیگه بیحساب شدیم.
تهیونگ با عقب دادن صندلیش، از پشت میز بلند شد و به نامجونی که با نگاهی غمگین بهش چشم دوخته بود؛ پشت کرد.
حالا که نامجون به رویاهاش دست یافته بود؛ متوجه شد که در قبالش، خانوادهاش رو از دست داده بود.
صامت نشست و به رفتن پسری که زمانی خودش بزرگ کرده بود، چشم دوخت.تهیونگ هم مثل نامجون برای رویاهاش جنگیده بود، رویایی که رنگ متفاوتی با دنیاشون داشت.
نامجون شبی رو یادش اومد که تهیونگ از رویاهاش براش گفت و اون در کمال نامردی از اینکه قرار نبود شریکی توی شرکت داشته باشه خوشحال شد.
اون شب به این فکر نکرد که سرنوشت اون پسربچه چی میشه. براش هم مهم نبود که تهیونگ واقعاً میتونست به آرزوهاش برسه یا نه؛ چیزی که براش اهمیت داشت، فرمانروایی توی سرمایهی بزرگ کیمها بود.
پس به جای کمک به تهیونگ، بهش پشت کرد و در خفا کنار گوش پدرش از نالایقی تهیونگ گفت.
YOU ARE READING
In Another Life (Yoonmin)
Fanfiction"میخوام وقتی چشمهام رو باز میکنم، اولین کسی که میبینم تو باشی." چشمهاش رو باز کرد، اما اون نبود! شاید، زیادی دیوانهوار بود این امید، امید دیدنش؛ نکنه وجودش فقط یه رویا بود؟ رویایی که واقعیت نداشت و الآن، با رهایی از تاریکی، رویاش رو به نابودی...