Part12

32 8 2
                                    

سر و صدایی که از بیرون اتاقش می‌‌اومد، از صبح بیدارش کرده بود.
سر و صدایی که دلیلش برای جیمین مبهم بود.
سوال زیادی از مادرش نپرسید چون هربار به یک روشی پیچونده بودش و خب جیمین چطور می‌تونست از صحت کلام مادرش مطمئن بشه؟
می‌خواست به حرف‌های مادرش اعتماد کنه؛ به اینکه این صداها حاصل بیکاری زن و تمیزکاری خونه بود ولی چرا این‌قدر دلش شور می‌زد؟
این احساس دلتنگی چی بود که توی وجودش رخنه کرده؟ دلتنگ کی بود؟ یونگی؟ اون رو که همین دیشب دیده بود.

کلافه روی تختش دراز کشید و اجازه داد تاریکی بهش غلبه کنه؛ گرچه جیمین همیشه مغلوب تاریکی بود! ولی این‌بار فرق می‌کرد؛ این‌بار توی عمیق‌ترین نقطه‌ی تاریکی قرار داشت و دستی نبود که اون رو بیرون بکشه.

بار دیگه دست برد و موبایل دکمه‌ای قدیمیش رو بیرون آورد و با لمس دکمه‌ها تونست شماره‌ی یونگی رو بگیره ولی مثل کل اون روز کسی جز صدای زنی که اعلام می‌کرد گوشی خاموشه، پاسخگوی جیمین نبود.

دلشوره‌ی جیمین ربطی به مردش داشت؟ اتفاقی که برای یونگی نیفتاده بود؟

یاد تمام یک هفته‌ای که توی کلبه با یونگی گذرونده بود افتاد.
تمام یک هفته‌ای که دور بودن از آدم‌ها و قضاوت‌هاشون؛ یک هفته‌ای که تونست خنده‌های از ته دلش رو بهش برگردونه و یونگی رو با هربار قهقهه زدنش عاشق‌تر کنه.

لبخند هرچند کوچیکی روی لب‌های گوشتی پسر شکل گرفت اما با یادآوری گوشیِ خاموش یونگی، لبخندش پر کشید.

باید دست رو دست می‌ذاشت و منتظر می‌موند تا یونگی خودش خبری بهش بده؟ مثل همیشه هیچ قدمی نباید به سمت یونگی برداره و منتظر بمونه تا مردش مایل‌ها بخاطرش بدوه؟
این‌بار نه! این‌بار باید جیمین قدمی برداره اما پسرک از کجا می‌دونست قدمی که برمی‌داره در جهت مخالف رسیدن به عشقش بود؟
چشم‌های نابیناش و پاهای سستش اون رو به سمتی هدایت کردن که فاصله‌ی خیلی زیادی با یونگیش داشت؛ فاصله‌ای که قرار نبود از بین بره.
البته جیمین هیچ وقت حق انتخاب نداشت درست مثل الآن!

به سمت مادرش رفت و چیزی رو که نباید می‌شنید رو شنید.

+ نمی‌دونم چطور به جیمین بگم هه‌سان، مطمئنم به راحتی قبولش نمی‌کنه.

جیمین هیچ‌وقت توی هیچ کاری کنجکاوی به خرج نمی‌داد ولی اون روز ساکت پشت درِ نیمه‌باز موند و به حرف‌های مادرش گوش داد.

+ بهش دروغ بگم؟ چی بگم آخه؟ درسته که نابیناس ولی احمق که نیست؛ می‌فهمه دارم دروغ می‌گم.

جیمین نفسش رو توی سینه حبس کرد تا مبادا صدایی تولید کنه اما ضربان قلبی که این چنین بالا رفته بود رو چطور کنترل می‌کرد؟
راجب چی حرف می‌زد؟ چرا مادرش باید بهش دروغ می‌گفت؟

In Another Life (Yoonmin)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon