وکیل پاکتی از توی کیفش بیرون آورد و نگاهی به جمع سه نفرهی خانوادهی کیم انداخت.
پیرمرد با خستگی، کیم نامجون با استرس و لکهی ننگ خانواده، کیم تهیونگ، با بیحوصلگی بهش چشم دوخته بودند.
با آرامش پاکت رو باز کرد و برگهای سفید از درونش بیرون آورد.
این جلسه، یه کار بود. همه از محتوای داخل برگه خبر داشتند و نیازی به شنیدنشون از زبون وکیل نداشتند.
اما به هر حال اونجا بودند و کسی جرعت مخالفت با این موضوع رو نداشت.مرد با سرفهای صداش رو صاف کرد و شروع به خوندن وصیتنامه شد.
حرفهای متعارف و چرت و پرتی که هرکسی ابتدای وصیتنامهاش مینوشت رو خوند تا اینکه به جایی که واقعاً اهمیت داشت، رسید.
نامجون، پسر بزرگتر این خاندان، با استرس دستهاش رو توی هم گره زده و با چشمهای مشتاق به وکیل چشم دوخته بود.
پوزخند تهیونگ، چیزی نبود که بتونه جلوش رو بگیره.
برای تهیونگ همهی اینها نمایشی بیش نبودند.
نمایشی برای نشون دادن بیارزش بودنش توی خانوادهی خودش.× عمارت بزرگ کیم، به پسر بزرگم، یعنی کیم نامجون به ارث میرسه. به شخصی که بیشترین احترام رو برای خاندانمون قائل شده.
پوزخند تهیونگ به تلخند تبدیل شد.
پدرش همیشه ذات واقعی خودش رو نشون میداد و حتی توی وصیتنامهاش هم دست از زخم زبون زدن بهش دست برنمیداشت.
× نه تنها عمارت بلکه تک تک زمین و املاکی که توی شهرهای مختلف سئول و سایر کشورهای دیگه هم به نام پسرم کیم نامجون زده میشوند.
نیش نامجون، هر لحظه بیشتر باز میشد و قلب تهیونگ با هر کلمهای که از بین لبهای مرد خارج میشد سنگینتر میشد.
نه اینکه انتظار این رو نداشته باشه... نه. خوب میدونست که قراره همچین اتفاقی رخ بده ولی روبه رو شدن با این واقعیت که هیچ ارزشی توی خانواده نداره، دردناک بود.اون کیم تهیونگ بود، اما پدرش اون رو به عنوان یه کیم قبول نداشت.
خیلی سخته که هویتت توسط شخصی مثل پدرت زیرسوال بره.× خب میرسیم به مهمترین قسمت... سهام شرکت و تمام سهام شرکتهای زیرمجموعه، که سالها برای سرپا نگه داشتنشون و پیشرفت این خاندان تلاش کردم و از خواب و استراحتم زدم، شرکتم و تمام سهامم به پسرم به ارث میرسد. کیم تهیونگ.
برای یه لحظه، تنها سکوت بود که به گوش همه رسید و در لحظهی بعد، غوغا به پا شد.
نامجون با شوک از جا برخواست و به سمت وکیل رفت و برگه رو محکم از توی دستهاش بیرون کشید. میخواست مطمئن بشه که اسم اشتباهی رو نخونده باشه.
YOU ARE READING
In Another Life (Yoonmin)
Fanfiction"میخوام وقتی چشمهام رو باز میکنم، اولین کسی که میبینم تو باشی." چشمهاش رو باز کرد، اما اون نبود! شاید، زیادی دیوانهوار بود این امید، امید دیدنش؛ نکنه وجودش فقط یه رویا بود؟ رویایی که واقعیت نداشت و الآن، با رهایی از تاریکی، رویاش رو به نابودی...