تهیونگ خیلی مبهم به همچی نگاه میکرد و حرف استاد کانگ تو مغزش هی تکرار میشد.سوار ماشین شد و قبل اینکه ماشین رو روشن کنه زیر لب زمزمه کرد،
+شجرهنامهی من؟؟به سمت خونه روانه شد و در طول مسیر سعی میکرد به شجرهنامه فکر نکنه..اون توی یه خانوادهای بزرگ شد که دانش زیادی نسبت به یک خانواده بزرگ نداشت.
با فهمیدن اینکه به مقصد رسیده،ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد.به سمت در قدم برداشت و کلید انداخت و وارد خونه شد.
+اوما ،من اومدم
جیسو از توی آشپزخونه فریاد زد
-خوش اومدی تهیونگا
به سمت آشپزخونه قدم برداشت و با دیدن جیسو که درحال آشپزیه لبخندی زد ، سمتش قدم برداشت و آروم گونشو بوسید
+ممنون اوما
جیسو لبخندی زد و موهای تهیونگو بهم ریخت
+اوما استادمون بهمون پروژه داده
-چه پروژهای پسرم؟
+درمورد شجرهنامه خانوادمون باید پی دی اف ارائه بدم و من هیچ اطلاعاتی درمورد خانواده پدریم ندارم.
-اوه خب از اپات بپرس عزیزم
+اپا خونست؟
-نه بیمارستانه،برو تو اتاق مشترک من و اپات از توی کشوی وسایل کاریش آلبوم خاطرات پدربزرگتو بگیر احتمالا یه چیزایی توش هست که بدردت بخوره
+اپابزرگ آلبوم یادگاری داشت و بهم نگفتین؟
-پدرت هیچوقت بحثشو وسط نمیکشید که بخوای ازش خبردار بشی تهیونگ
+اوه درسته
-برای شام جاجانگمیون درست کردم هر موقع خواستی بگو برات بریزم
+باشه ممنون اوما
به سمت اتاق پدر و مادرش حرکت کرد ، در اتاقو باز کرد و وارد شد.نفس عمیقی کشید و به سمت کمد اسرار پدرش قدم برداشت،کمد رو باز کرد و با زیر و رو کردنش به آلبوم دست پیدا کرد و با دیدنش لبخندی زد.
روی تخت نشست و دستی روی جلد آلبوم کشید و بازش کرد،لبخند روی لبش ماسید چون هیچ عکس و حتی کاغذی برای دیدن و خوندن نبود.تموم آلبوم رو گشت و به محض اینکه صفحه آخر رو ورق زد با یه عکس کوچیک و قدیمی مواجه شد.نوزادی که چهار دست و پا در حال راه رفتن بود.به اون نوزاد خیره شد و ناگهان گوشهی لبش بالا رفت،اون نوزاد خیلی شیرین بود.اونقدری به عکس خیره شده بود که یادش رفت برای چی سراغ آلبوم اومده.عکس رو پشت و رو کرد و با دیدن نوشتهی روش چشماش درشت شد"پسرخونده عزیزم کیم جونگکوک"بهت زده به عکس خیره شد.
+کیم جونگکوک؟
آلبوم رو بست و عکسو گذاشت تو جیبش
از اتاق بیرون زد و کنار مادرش روی کاناپه نشست
به مادرش خیره شد و بعد چند دقیقه شروع کرد به حرف زدن
+اوما
جیسو با شنیدن صدای تهیونگ نگاهشو از تلویزیون گرفت و به تهیونگ داد
-جونم
+کیم جونگکوک کیه؟؟
جیسو با تعجب به پسرش نگاه کرد و شروع کرد به صحبت کردن
-عکس توی آلبومو دیدی درسته؟
+آره..راجبش چیزی میدونی؟
-نه، یعنی آره.فقط یک ذره.
+بهم بگو لطفا
-خب اون برادرناتنی پدرت بود،طبق گفتهی آپات جونگکوک از پدربزرگت جونگ ایل ده سال کوچیکتر بود و اون تنها عکسی بود که پدربزرگت از جونگکوک داشت،اون از عکس گرفتن بیزار بود و هیچوقت برای عکس گرفتن حاضر نمیشد.این عکس مال وقتیه که جونگکوک توی بهزیستی بود.جونگکوک آدم معروفی توی اون زمان بود و بهش میگفتن جی کی.یه روز توی سال 1978 اون به طرز عجیبی به قتل میرسه و اون تایم پدرت فقط 8 سال سن داشت و با اینکه هیچ نسبت خونی باهم نداشتن اما خیلی باهم صمیمی بودن،برای همین پدرت بعد از اون اتفاق افسردگی شدید گرفت و هنوز که هنوزه کسی نتونسته پروندهی قتل جونگکوک رو حل کنه و هیچ ایدهای ندارن که چه کسی اونو کشته..همش همین بودتهیونگ با شنیدن حرفای مادرش لبخند تلخ و دردناکی زد و زیر لب زمزمه کرد
"کیم جونگکوک،نگران نباش.خودم انتقامتو میگیرم.به شرافتم قسم ،دهن کسی که به قتل رسوندتت رو سرویس میکنم."نفسی تازه کرد و رو به جیسو گفت :
+اوه ممنونم اوما بهم کمک زیادی کرد
تهیونگ خواست به سمت اتاقش حرکت کنه که با وارد شدن جین به خونه منصرف شد و همونجا نشست
_سلام بر خانواده
-سلام عزیزم
+سلام آپا
_گشنمه چی داریم
-کوفت توی منوی غذا هست ،میخوری؟
جین چشماشو چپ کرد و به جیسو خیره شد
_نه ممنون
جین به تهیونگ خیره شد و شروع کرد به حرف زدن
_عوی پوفیوز چرا کشتی هات غرق شده؟
+چیزی نیست اپا
دروغ میگفت.اون قلبش درد میکرد،برای کسی که نه شناختی ازش داشت و نه تاحالا دیدتش
جیسو با استرس زیادی که داشت، جین رو به داخل آشپزخونه هدایت کرد و تموم اتفاقی که توی این چند دقیقه افتاد رو برای جین توضیح داد و جین با گفتن فاک، آشپزخونه رو ترک کرد.
_کیم جونگکوک.
تهیونگ به سرعت سرشو بالا آورد به جین خیره شد
_اون یک آدم متشخص و یه برادر عالی بود.
جین کنار تهیونگ نشست و دستشو رو شونش انداخت
_میتونم فکرتو بخونم کیم تهیونگ
+منظورت چیه؟
_سفر در زمان،تو میخوای تو زمان سفر کنی و اینو مطمئنم
-تهیونگ تصمیم درست رو بگیر .هم من و هم پدرت دوست داریم عموتو ببینیم. میتونیم درکت کنیم که چرا میخوای اینکارو بکنی،کیم جونگکوک یه ادم معمولی نبود عسلم.
+عواقبشو میپذیرم،حتی اگه باعث بشه کل عمرم رو فداش کنم
جین و جیسو با تعجب به تهیونگ خیره شدن
جین با عصبانیت لب زد.
_تهیونگ درست تصمیم بگیر لطفا
تهیونگ هم متقابلا اخمی کرد و لباشو برای حرف زدن باز کرد.
+بابا میدونم میخوام چه غلطی بکنم
_تو هیچی نمیدونیییی
+چرا میدو..
ادامه حرفش با سیلی خوردن از جین نصفه موند
+چرا؟جدی چرا؟؟؟
_ببخشید پسرم اما نگرانتم،این قضیه شوخی بردار نیست تهیونگ
+منم نگرانم آپا،منم نگرانم.اما مجبورم
_نه مجبور نیستی تهیونگ
+آپا تو منو میشناسی درسته؟تو میدونی که آدم کنجکاویم و مهمتر از اون تو از احساساتی که درون من اتفاق میوفته خبر داری..میدونی که قلبم یچیزیو حس کرده و مربوط به جونگکوکه پس عواقبشم میپذیرم
-بس کنید دیگهه
جیسو با چهرهای نگران بهش خیره شد
-هشدار زمان رو نادیده نگیر،و لطفا توی اون زمان به کسی راجب این سفر در زمان چیزی نگو.
+نادیده نمیگیرم،نیمه شب توی زمان سفر میکنم،نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته و چه خاطرات و روابطی قراره عوض بشه، ولی اینو بدونین که خیلی دوستتون دارم
لبخند ملیحی زد و سمت پدر و مادرش قدم برداشت ، اونها رو توی آغوش کشید و بوسهای رو گونه هاشون زد.
از اونها جدا شد و با چهرهای غمگین و در عین حال خوشحال به سمت اتاقش قدم برداشت،روی تختش دراز کشید و چشماشو بست.
+سفر در زمان برای سومین بار، با آغاز نیمه شب انجام میشه،کیم جی کی منتظرم باش.تهیونگ خبری نداشت که یه فرد درحال شنیدن و دیدن تمام این اتفاقاته!!
درود. آیزاک صحبت میکنه..امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه و ممنون میشم حمایتم کنین..میدونم قلمم افتضاحه ولی خب برای سرگرمی و ایده هایی که به ذهنم میرسه، دوست دارم بنویسم.
YOU ARE READING
𝗧𝗜𝗠𝗘 𝗧𝗥𝗔𝗩𝗘𝗟 •𝟭𝟵𝟲𝟬•
Fanfictionخلاصه " سفر در زمان ۱۹۶۰ " : هنگامی که دانشمندان و مخترعان در تلاشاند که وسیلهای را ابداع کنند تا با آن به گذشته یا آینده سفر کنند،نوزادی با موهبت سفر در زمان متولد میشود. ═════════ ═════════ بخشی از فیک: +لعنت بهت جئ...