"به نام خدایی که تو را آفرید"
چشماشو بست و سعی کرد مقداری بخوابه،با اینکه تموم افکار لعنتیش پر شده بود از جی کی.
غافل از اینکه بازهم تحت تعقیب فردی شده بود و اون فرد از تمام موضوع با خبر بود!
" 9 صبح ، فوریه 1960 "
با خوردن تقه ای به درِ اتاقش هومی زیر لب گفت ، کمی توی تختش تکون خورد ، صدای صاحب مسافرخونه از پشت در باعث شد خواب از سرش بپره و روی تخت بشینه.
-هی مرد جوان ، اگه صبحانه میخوری یه ربع دیگه بیا پایین.
با شنیدن صدای پای مرد که هی کمتر میشد آهی کشید و از روی تخت بلند شد ، به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد و بعد از شستن سر و صورتش و مسواک زدن از اونجا زد بیرون . لباس راحت و گشادتری پوشید ،بعد از زدن عطر تلخ و مردونش و پوشیدن دمپایی که متعلق به مسافرخونه بود اتاقشو ترک کرد.از پله های مسافرخونه پایین رفت و وارد آشپزخونهی اونجا شد ، به میز چیده شده خیره شد و لبخندی زد.
صاحب مسافرخونه از پشت سرش ظاهر شد و روی یکی از صندلی ها نشست
-صبح بخیر مرد جوان، بیا بشین
+صبح بخیر آجوشی.
تعظیمی کرد ، به سمت مرد بزرگتر حرکت کرد و روی صندلی رو به روش نشست ، مشغول خوردن صبحانه شد و هومی زیر لب گفت
-خوشمزست نه؟
بعد از خوردن تکهای از غذاش،دهنشو باز کرد
+طعمش خیلی فرق داره،هیچوقت هودوکی به این خوشمزگی نخورده بودم
مرد مسن تک خنده ای زد
-خوشحالم که از دستپختم خوشت اومده
تهیونگ هم متقابلا تک خنده ای زد
بعد از کمی مکث کردن شروع کرد به حرف زدن
+آجوشی
-بله مرد جوان؟
+شغل کیم جونگکوک چیه؟
مرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-کسی چیزی نمیدونه،در صورتی میتونی بفهمی که صمیمی ترین دوستش باشی یا جزو افراد مهم زندگیش
+اوه،اون دشمنی هم داره؟
مرد کمی تعجب کرد و چشماشو ریز کرد
-چرا باید همچین چیزیو بدونی؟من نمیدونم اما خیلی عجیب و مشکوکی.به دل نگیر اما اگه از هر آدم دیگهای هم بپرسی بهت شک میکنن.مرد مسن لبخندی زد و به تهیونگ خیره شد
تهیونگ پوزخندی زد و به مرد خیره شد+من فقط نسبت به اون آدم کنجکاوم،اون مرد شگفت انگیزه.
-پاپاراتزی نیستی که؟
تهیونگ هل هلکی جواب داد
+نه ،من فقط دوست دارم با جونگکوک دوست بشم همین
صاحب مسافرخونه بلند خندید و بهش خیره شد
-دوست شدن با اون یه چیز نشدنیه مرد جوان
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و به مرد بزرگتر خیره شد
+خب چرا؟
-چون اون یه آدم معروف و اشرافیه،دورش آدمای زیادی هست و طرفدارای زیادی داره.تو چطوری میخوای باهاش دوست بشی ؟ اصلا چجوری میخوای بهش نزدیک بشی ؟
تهیونگ دستشو زیر چونش گذاشت و بعد از کمی فکر کردن گفت
+نمیدونم،اگه راجب شغلش چیزی میدونستم شاید میتونستم برای کار کردن جایی که اون کار میکنه مصاحبه بدم و استخدام شم-نمیدونم چیکارس اما شغل اون نیاز به کارمند نداره
+راهی هست که نزدیکش بشم؟
مرد نیشخندی زد
-شاید یه راهی باشه
YOU ARE READING
𝗧𝗜𝗠𝗘 𝗧𝗥𝗔𝗩𝗘𝗟 •𝟭𝟵𝟲𝟬•
Fanfictionخلاصه " سفر در زمان ۱۹۶۰ " : هنگامی که دانشمندان و مخترعان در تلاشاند که وسیلهای را ابداع کنند تا با آن به گذشته یا آینده سفر کنند،نوزادی با موهبت سفر در زمان متولد میشود. ═════════ ═════════ بخشی از فیک: +لعنت بهت جئ...