"همون هنگام عمارت فرد ناشناس"
+خب توضیح بده چه اتفاقی افتاد؟
_قربان اون لعنتی سعی کرد من رو بکشه
فرد X با خشم فراوان به فرد Y نگاه کرد(x و y نشانه مجهول بودن این دو نفره) و گفت
+و تو هیچکاری نکردی؟
_قربان اون از من قوی تر بود
+همین که زندهای یه پوئن مثبته که خودم بکشمت
_قربان منو عفو کنید لطفا، من غلط کردمم.
مرد دستشو توی جیب های کت اتو کشیدش فرو کرد و با درآوردن اسلحه بدون توجه به داد و بیداد های نوچهاش مغزش رو نشونه گرفت و بدون هیچ درنگی به سمت اون شلیک کرد
تمام فضای انبار، غرقِ در خون شده بود و مرد X با پوزخند به جسد مرد Y خیره شده بود═══════════ ═══════════
با صدای زنگ ساعت قدیمی از خواب بیدار شد.تهیونگ هنوز به گذشته عادت نکرده بود.لعنتی،چجوری افراد توی گذشته بدون موبایل زندگی میکردن؟؟
این سوالی بود که از خودش پرسید.
موهای ژولیده و سیخ شدش رو با شونه مرتب کرد ، به سمت سرویس قدم برداشت تا دست و صورتشو بشوره و مسواکشو بزنه.
بعد از چند دقیقه بودن توی مکانی که حتی ذرهای جا برای شاشیدن و شست و شو نبود، بیرون اومد و با حولهای صورتشو خشک کرد.
دمپایی کهنه و داغون مسافر خونه رو پوشید،به سمت مرکز مسافرخونه حرکت کرد تا به هانگمین صبح بخیر بگه و هم یه صبحانه مفصل بخوره،اما با تنها چیزی که مواجه شد یه مرد مسن، چاق و اخمو بود که روی مبل لم داده بود.طبق حدسیاتش حتما طلبکار هانگمین شی بود.مرد با دیدن تهیونگ به سمتش اومد ، بدون هیچ تعظیم و سلام کردنی یقهی تهیونگ رو گرفت و شروع کرد به پرخاشگری کردن
_هی، به اون صاحب مسافرخونه حمالت بگو پول منو پس بده پسر جون،فهمیدی چی گفتم یا بلندتر بگم آشغال؟تهیونگ که از این نوع آدما بیزار بود، فقط با یه جمله دهن اون الدنگ چاق رو بست.
+دست مریزاد به کسی که تو رو زاییده،نه تنها ریده بلکه یه احمق کودن رو پرورش داده.
یقه لباس نازنینشو از چنگال مرد جدا کرد و با زدن تنهای، از کنارش رد شد تا به آشپزخونه بره و وعده غذایی عزیزشو بخوره.
سعی کرد نسبت به داد و هوار های اون چاق پیر خرفت، بی تفاوت باشه اما هر چی میگذشت عصبانیتش بیشتر میشد.
روی صندلی میز غذا خوری نشست و سعی کرد با خوردن پنکیکی که از قبل سرو شده بود خودشو آروم کنه، ولی هیچ تاثیری نداشت و باعث شد با عصبانیت دستاشو به میز بکوبه.از پشت میز بلند شد و به سمت مرد رو مخی که آرامشش رو مختل کرد،حرکت کرد.
به محض اینکه با فرد مورد نظرش رو به رو شد ، یقهاش رو گرفت و مشت محکمی به صورت تخمیش کوبید.مرد که عصبانی تر شده بود خواست لگدی به شکم تهیونگ بزنه اما قبل از عملی کردن افکارش،لگدی از جانب تهیونگ به شکم گندش خورد و باعث شد یک متر عقب بره.
_توی کسخل با چه جرعتی منو میزنی؟
تهیونگ پوزخندی زد و دست به سینه به مرد رو به روش خیره شد.
+توی روانی با چه منطقی بهم حمله کردی؟
مرد با فریاد بلندی لب زد.
_میدونی من کیم هاا؟
بر خلاف مرد تهیونگ با خونسردی کامل جواب مرد رو داد
+فکر میکنی برام مهمه؟
_تو کیم جونگکوک رو میشناسی نه؟
مرد با نیشخند به تهیونگ خیره شد و تهیونگ با تعجب.
بعد از چند ثانیه چهره تهیونگ از حالت متعجب به چهرهی کاملا خونسرد تغییر کرد.
+خب که چی؟
YOU ARE READING
𝗧𝗜𝗠𝗘 𝗧𝗥𝗔𝗩𝗘𝗟 •𝟭𝟵𝟲𝟬•
Fanfictionخلاصه " سفر در زمان ۱۹۶۰ " : هنگامی که دانشمندان و مخترعان در تلاشاند که وسیلهای را ابداع کنند تا با آن به گذشته یا آینده سفر کنند،نوزادی با موهبت سفر در زمان متولد میشود. ═════════ ═════════ بخشی از فیک: +لعنت بهت جئ...