ناگهان چشمای هردو، به لب های همدیگه سر خورد.
درون چشمای تهیونگ هزاران حرف نهفته بود که دوست داشت به جونگکوک بزنه.حرفی که دوست داشت بگه" گوه خوریو تموم کن و هیکل گندتو از رو من بردار"بود.
═══════════════════════════
تهیونگ چشماشو از لبای سرخ و گیلاسی جونگکوک برداشت.
پاشو با دشواری و سختی زیاد از بین پاهای جونگکوک آزاد کرد و با زدن ضربهای به شکم جونگکوک، اون رو به پایین تخت پرت کرد.لیسی به لباش زد و با صدای محکم اما آرومی گفت:
«هی موسیو اگه کارت تموم شد گورتو گم کن بیرون.»جونگکوک بخاطر اینکه پایین تخت پرت شده بود، آخی زیر لب گفت و باسن عزیزشو مالوند تا دردش کمتر بشه.
اخمی کرد و بلند فریاد زد:
«وحشی، چرا پرتم کردی پایین، هــــا؟»تهیونگ پوزخندی زد و روی تخت نشست.دستاش رو توی موهاش فرو کرد و اونها رو بهم ریخت.
«میخواستی روم خیمه نزنی، مشکل از توعه.خودتو به دکتر نشون بده کیم(جئون)»جونگکوک سمت تهیونگ قدم برداشت و موهاشو با دستای قدرتمندش گرفت و کشید.
تهیونگ اخمی کرد و بخاطر دردی که حاصل از کشیده شدن موهاش بود آهی زیر لب گفت.
دستاشو به سمت شکم ورزیده مرد برد و سعی کرد با قلقلک دادنش، از شر درد کشیده شدن موهاش خلاص بشه.
جونگکوک بشدت قلقلکی بود و باعث شد بخنده و از تهیونگ فاصله بگیره.«کی گفت قلقلکم بدی انسان پست؟»
تهیونگ تک خندهای زد و گفت:
«ببخشید خرگوش کوچولو»جونگکوک پوکر به تهیونگی نگاه میکرد که نیشخند بر لب داشت.
ناگهان چشم کوک به تتوی دست تهیونگ افتاد
«این نقاشی عجیب و غریب سیاه روی دستت چیه؟»تهیونگ به کل یادش رفته بود که توی گذشته تتویی وجود نداشته.
نپوشاندن اون تتو میتونست خیلی خطرناک باشه و خوشحال بود که جز جونگکوک، کسی متوجهش نشده.لب های خشکش رو با زبونش تر کرد و بعد از کمی مکث پاسخ داد:
«عا خب،حوصلم سر رفته بود و روی دستم نقاشی کشیدم.اصلا به تو چه ربطی داره؟»تهیونگ یه تای ابروشو بالا فرستاد و به چشم های تیلهای جونگکوک خیره شد.
جونگکوک نگاه خمارش رو از دست تهیونگ برداشت و به چهرهی جذاب و گیراش داد.
«جالبه.صدالبته که بهم ربط نداره، ولی خودت توضیح دادیش.میخواستی اینکارو نکنی»کوک شونهای بالا انداخت و به سمت در حرکت کرد.
از اتاق خارج شد و قبل از اینکه در رو ببنده زمزمه کرد:
«امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت کیم»تهیونگ زمزمهی جونگکوک رو به خوبی شنیده بود و متقابل زیر لب زمزمه کرد:
«منم امیدوارم»
YOU ARE READING
𝗧𝗜𝗠𝗘 𝗧𝗥𝗔𝗩𝗘𝗟 •𝟭𝟵𝟲𝟬•
Fanfictionخلاصه " سفر در زمان ۱۹۶۰ " : هنگامی که دانشمندان و مخترعان در تلاشاند که وسیلهای را ابداع کنند تا با آن به گذشته یا آینده سفر کنند،نوزادی با موهبت سفر در زمان متولد میشود. ═════════ ═════════ بخشی از فیک: +لعنت بهت جئ...