Betray

47 6 0
                                    

:" اوهوم... چشم... اوهوم... آره..."
:" میشه بگی چته؟" جیسو بالاخره صبرش سر‌اومد و مستقیما پرسید.
:" چمه؟"
:" اصلا حواست به من نیست. من می‌گم وزن اضافه کردم میگی آره؟"
:" او... نه. نه بنظرم خوبی."
:" الان از کیه من رو ندیدی؟"
:" نظرت چیه بریم سر مبحث بعدی؟" جونگکوک با خنده پرسید و از روی تختش بلند شد تا با قدم زدن توی اتاق، تمرکزش رو حفظ کنه.
:" چی شده پسرم؟"
:" همین اول شروع کردم خراب کردن..."
:" چی رو؟"
با سوالی که جیسو پرسید، جونگکوک مکث طولانی ای کرد و قبل از جواب دادن، نچ آرومی کرد:" درس هام رو؟"
:" الان سر درس اینقدر ناراحتی؟"
:" اینقدر ناراحتی چیه دیگه؟ یه لحظه فکرم رفت پیشش. در هر صورت، تو چاق نیستی می‌دونی؟"
:" البته من گفتم وزن اضافه کردم... نگفتم چاق شدم."
:" مامان..." لحن کلافه ی جونگکوک، جیسو رو به خنده انداخت اما باعث نشد دست از سرش برداره. تا اینکه جونگکوک بعد از مدت نسبتا طولانی ای تونست قانعش کنه که علت این پریشونی‌اش چیزی جز درس هاش نیست.
در آخر مکالمه اشون از مادرش خواست تا گوشی رو به خواهرش بده و به محض شنیدن صدای سوهیون، حتی سلام یادش رفت:" به یه بهانه ای از مامان دور شو."
:" خوبم. تو چطوری؟" جونگکوک گاهی حس می‌کرد خواهرش یک صدا و لحن به خصوص فقط برای مسخره کردنش ابداع کرده.
:" اوکی. خوبه که خوبی. منم خوبم حالا به یه بهانه ای از مامان دور شو."
:" معلومه. فکر کنم باید توی دفترچه‌ام باشه. یک لحظه گوشی رو نگه دار."
:" می‌دونی بعدا باید بهم بگی چی از توی دفترچه‌ات می‌خواستم دیگه؟"
:" خریدهای من رو مامان می‌کنه. من دفترچه‌ ندارم در نتیجه اون همین الان هم می‌دونه که دارم می‌پیچونمش. بگو."
:" آره بهرحال همین که من از تو اطلاعاتی بخوام تابلوعه داری می‌پیچونیش."
:" بگو."
جونگکوک دوباره روی تختش نشست تا حالت ریلکس قبل رو بدست بیاره و بتونه راحت تر حرف بزنه.
:" با يکی از دوست هام شکرآب شدم. نمی‌تونم با کسی در موردش حرف بزنم..."
:" با یکی از دوست هات یا با تهیونگ؟"
:" تهیونگ هم دوستمه؟"
:" باشه. چی‌ شده؟"
:" نمی‌خوام تو سوال پیچم کنی‌. با تو حرف میزنم که بتونم حرف خودم رو بزنم‌. کارآگاه خواستم به مامان مراجعه میکنم."
:" این لحن بی ادبانه ات رو می‌بخشم چون احساس می‌کنم واقعا ناراحتی." جونگکوک می‌تونست تصویر سوهیون رو حین گفتن این جمله؛ درحالی که داره به تاج تختش لم میده و گردنش رو بین شونه هاش فرو می‌بره، پشت پلک هاش تصور کنه.
:" هستم. حالم خوب نیست. احساس تنهایی می‌کنم..."
:" من تراپیستت نیستم. اصل مشکلت رو بگو."
با قطع شدن حرفش توسط سوهیون، آه عمیقی کشید و یک راست سر اصل مطلب رفت:" تهیونگ نمی‌خواد باهام حرف بزنه. چون من یه کاری کردم که نباید می‌کردم و مطمئن بودم واکنش خوبی از سمتش نمی‌گیرم."
:" اگه می‌دونستی چرا انجامش دادی؟"
:" ترسیدم؟"
:" از چی؟"
:" به تو چه؟"
:" خب الان چه کاری از من برات برمیاد؟"
:" نمی‌دونم. احتمالا فقط می‌خواستم پیش یکی یسری چیزها رو بگم که پیگیرشون نباشه."
:" اینکه زندگیت به هیچ جام نیست، حس خوبی بهت می‌ده؟"
:" فکر کنم گاهی حرف زدن با کسی که هیچ اهمیتی نمی‌ده، بیشتر کمک میکنه."

Weird StarWhere stories live. Discover now