- خوش اومدی یونگی ! دلم برات تنگ شده بود .
دستهاشو پشت کمرش مادرش گذاشت و ضربهٔ آروم و نوازشگری به پشتش زد .
- مرسی مامان .
نگاهش از روی شونههای مادرش ، به باباش افتاد که با اخم کمرنگی به اون چشم دوخته بود .
خودشو از زنی که با محبت بغلش کرده بود جدا کرد و به سمت پدرش رفت .
تعظیم کوچیکی کرد و زیرلب گفت : سلام .
آقای مین با ابروهای در هم کشیده ، در جواب سلام پسرش ، به تکون دادن سر اکتفا کرد و به سمت راحتیهای آجری رنگ توی سالن رفت .
سرشو بالا گرفت و به یونگی که هنوز بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بود اشاره کرد .
- چرا نمیشینی ؟
یونگی دکمهٔ کت کرم رنگش رو باز کرد و روی مبل تک نفره ، مقابل پدرش نشست .
نگاههای خیره و اخمآلود پدرش معذبش میکرد ...
جو سنگینی بینشون حاکم بود و اون نمیدونست که چرا حس و حال بینشون اینطوره .
خانم مین کنار پسرش نشست و با لبخند پرسید : چیزی میخوری برات بیارم ؟
- نه ، ممنون . من معمولاً این وقت روز چیزی نمیخورم !
خانم مین لبخند مادرانهای به روی یونگی زد و خواست چیزی بگه که همسرش پیش قدم شد .
بیمقدمه و جدی رو به پسرش پرسید : جونگهوا کجاست ؟ چرا اونو با خودت نیاوردی ؟
یونگی کمی از این سوال پدرش که با لحن بازجویانهای پرسیده شده بود ، جا خورد .
لبخند بیخودی زد و به دروغ جواب داد : طبق معمول ، برای سرکشی به کارهای شرکتش رفته ژاپن .
صدای طعنهآمیز آقای مین بلند شد : که اینطور ! پس تصمیم نداری واقعیت رو بهمون بگی ... نه ؟!
با تعجب و گیجی به چشمهای باریک شدهٔ باباش که درست آینهٔ چشمهای خودش بودن خیره شد .
آب دهنش رو قورت داد و گفت : متوجهٔ منظورتون نمیشم !
آقای مین پوزخند پر سر و صدایی زد و گفت : آره ... خودتو بزن به اون راه !
کلافه نفسشو رها کرد و دستی به صورتش کشید .
یه حدسهایی میزد ، ولی مطمئن نبود و نمیخواست جلو جلو خودشو لو بده ...
با خودش آرزو کرد که ای کاش پدرش رک و پوست کنده حرفشو بزنه و از این بلاتکلیفی نجاتش بده .
خانم مین با چشم و ابرو به همسرش اشاره کرد مراقب لحن و کلماتش باشه تا بحث بالا نگیره ...
مشخصاً دلش نمیخواست حالا که پسر کوچیکترش بعد از مدتها بهشون سر زده ، بینشون دلخوری پیش بیاد .
اما آقای مین به اشارههای همسرش توجهی نشون نداد و اینبار تصمیم گرفت به طور مستقیم بحث رو پیش بکشه .
- شنیدم که تو و جونگهوا میخواین از هم جدا بشین .
زیاد تعجب نکرد ، اما کنجکاو بود که این خبر چطور به گوش پدرش رسیده ...
بعد از مکث کوتاهی پرسید : از کجا شنیدین ؟
- خودش بهم گفت .
جفت ابروهای یونگی بالا پرید ...
جونگهوا خوب میدونست که یونگی اونقدرها با پدر و مادرش صمیمی نیست که تصمیمات زندگیش رو ، تا قبل از اجرا ، باهاشون درمیون بذاره ... حتی مهمترینش رو !
پس با این حساب ، چرا پدر و مادرش رو اینقدر زود در جریان طلاقشون گذاشته بود ؟!
طلاقی که هنوز حتی دادخواست رسمی هم براش صادر نشده بود !
صدای پدرش ، حباب افکارش رو ترکوند : تقریباً 3 سال پیش بود که با اون دختر ، دست تو دست اومدی خونه و بهمون گفتی که باید به عنوان همسرت بپذیریمش ... حتی به ما فرصت ندادی که مخالفتی بکنیم ! گوشت هم به هیچکدوم از حرفها و نصیحتهای من و مامانت بدهکار نبود و به هر دری زدی تا چیزی که میخوای بشه ... حالا چی شده ؟ چی عوض شده ؟ شما دوتا که با هم خوب بودین و میگفتین عاشق همین ! چی شد که کارتون به اینجا کشید ؟!
یونگی پوزخند تمسخر آمیزی زد و پرسید : جونگهوا اینو بهتون نگفته ؟
- نه ، نگفته ... میخوام تو بگی !
آهی کشید و با ناراحتی جواب داد : این تصمیم خودش بود ... وگرنه من از زندگیم راضیم ! با وجود همه دعواها و جر و بحثهایی که داشتیم ، میتونم بگم اختلاف جدیای بینمون نبود . نمیدونم چش شده ... میگه میخواد با خونوادهاش بره توکیو و شعبهٔ اصلی شرکتش رو به اونجا منتقل کنه .
خانم مین ابرویی در هم کشید و گفت : یعنی چی ؟! مگه تو خانوادهاش نیستی ؟
یونگی نیشخند زد و سر پایین انداخت تا پدر و مادرش چشمهای به اشک نشستهاش رو نبینند .
- درسته ... اسممون به عنوان زن و شوهر ثبت شده ، اما اون حتی نپرسید که حاضرم باهاش برم یا نه ! خودش تنهایی تصمیم گرفته و منم مجبور کرده تن به خواستهاش بدم ...
خانم مین با ملایمت شونهٔ پسرش رو لمس کرد و پرسید : یعنی تو ... اصلاً سعی نکردی منصرفش کنی ؟
- به نظرتون فایدهای هم داره ؟ آدمی که بخواد بره ، بالاخره راه رفتنش رو پیدا میکنه .
آقای مین با لحن خشک و خشنی گفت : بیخودی بهونه نیار یونگی ! باید اون غرور مسخرهات رو بذاری کنار و باهاش حرف بزنی ... زندگی متاهلی چیزی نیست که اینقدر راحت از هم بپاشه .
سری به نشونهٔ نفی تکون داد و گفت : نمیخوام ... بخاطر غرورم نیست بابا ! من دیگه به آیندهٔ با جونگهوا اعتماد ندارم . فرض کنیم الان منصرف شد ... از کجا معلوم چند سال دیگه دوباره هوای رفتن به سرش نزنه ؟!
آقای مین پوزخند حرصی زد و گفت : فهمیدم . پس این دفعه هم میخوای راه خودتو بری ... نه ؟!
یونگی سر پایین انداخت و چیزی نگفت ...
اما حتی اگه به زبون هم نمیاورد ، پدرش خوب میدونست که تو اون لحظه ، جوابش یه "بلـه" بزرگه !
آقای مین رو ترش کرد و با اخم گفت : فقط امیدوارم که بعدش پشیمون نشی .
زیرلب زمزمه کرد : نمیشم .
از این حرفش مطمئن بود !
اون قبل از جونگهوا هم درد از دست دادن رو کشیده بود ...
درد از دست دادن کسی که اگه یه روز نمیدیدش ، حس میکرد تمام نظم دنیا به هم ریخته !
انگار که خورشید از سمت غرب طلوع کرده بود و آبها همه سر بالا میرفت !
اما حالا ، حدود شیش سال بود که از جداییشون میگذشت ...
شیش سال بود که دور از اون آدم نفس میکشید و فهمیده بود که آسمون هنوز هم بیشتر روزها آبیه و پرندهها هنوز پرواز کردن رو یادشون نرفته !
پوزخندی به افکار احمقانه گذشتهاش زد ...
بعد از اون ، دل کندن براش آسونتر شده بود و دیگه سعی میکرد کسی یا چیزی رو به زور تو زندگیش نگه داره !
یاد گرفته بود که هیچی توی این دنیا موندگار نیست و نباید برای همیشه به چیزی دل خوش کنه ...
YOU ARE READING
Love lost ; Love found
FanfictionCouple : Taegi/Yoontae Genre: Romance, Drama, Angst, Slice of Life, Smut کیم تهیونگ یه وکیل طلاق جوون و با استعداده که به خاطر موفقیت توی پروندههاش شهرت کاری زیادی پیدا کرده . یه روز پروندهٔ طلاق زن جوونی به دستش میرسه که با همه پروندههاش فرق دا...