تهیونگ آهی کشید و سرشو بین دستهاش گرفت : خدایا ... باورم نمیشه !
یونگی پوزخندی زد و گفت : ولی من باورم میشه ... از همون اولش بهت گفتم که این ماجراها اصلاً تصادفی به نظر نمیاد ، بهت گفتم این قضیه بو داره ! گفتم این پرونده رو بذار کنار ... نگفتم ؟
تهیونگ که انتظار شنیدن این سرزنشها رو تو چنین شرایطی نداشت ، ابروهاشو تو هم کشید و گفت : آره ، گفتی ... ولی اون موقع انگشت اتهامت طرف من بود ! فکر میکردی اون کسی که دنبال تلافیه ، منم ... یادت رفته ؟!
- من اون موقع به هر دوتون شک داشتم و نمیدونستم کی داره کیو بازی میده .
- بسه یونگی ... تو همیشه به بقیه بخاطر اشتباهشون سرکوفت میزنی ، اما وقتی نوبت خودت میشه شروع میکنی به آسمون و ریسمون بافتن تا کارتو توجیه کنی !
پسر بزرگتر چیزی نگفت ...
در واقع چیزی نداشت بگه ، چون خودش هم میدونست حق با تهیونگه .
نفس عمیقی کشید و طبق عادتش موقع کلافگی ، چشمهاشو بست و انگشت شست و اشارهاشو به پلکهای بستهاش فشرد .
برای چند لحظه سکوت سنگینی بینشون برقرار شد ...
هردو از این تنش خسته بودن و ترجیح دادن با سکوتشون ، برای چند ثانیهای آتشبس اعلام کنند .
ولی زیاد طول نکشید که صدای تهیونگ دوباره سکوت رو شکست : پس ... اینکه گفتی جونگهوا نمیخواد من تو این سفر همراهتون باشم دروغ بود ، نه ؟
سر پایین انداخت و با شرمندگی گفت : نه ! این واقعا تصمیم جونگهوا بود ؛ ولی خب ... اصرار من هم روی تصمیمگیریش بیتأثیر نبودن .
تهیونگ نیشخندی زد و گفت : بهتره بگی که اصرارهای تو نقش اساسی رو داشتن !
یونگی با غیض و غضب گفت : حـالا هر چی ...
- بجای این کارها ، چرا از همون اول نیومدی بگی دردت چیه ؟! خوشت میاد اعصاب منو به هم بریزی ؟
- چه فرقی میکنه ؟ الان که فهمیدی ؛ پس از خر شیطون بیا پایین و بیخیال این سفر شو .
- نمیخوام !
جفت ابروهای یونگی بالا پرید و با تعجب و کمی عصبانیت گفت : یعنی چی ته ؟! این همه حرف زدیم ...
- تو به من اعتماد نکردی ، چطور انتظار داری من بهت اعتماد کنم و اجازه بدم تنها تنها با اون زنـه بری مسافرت ؟
یونگی نفسشو با خستگی بیرون فرستاد و پرسید : منظورت از اینکه بهت اعتماد نکردم دقیقاً چیه ؟!
- یادت نیست اون روزی که همدیگه رو تو کافه دیدیم چه چیزهایی بهم گفتی ؟! یه جوری رفتار کردی انگار من دشمن قسم خوردهاتم !
با شرمندگی سر پایین انداخت و گفت : من خیلی متاسفم ... اون موقع توی شرایط بدی بودم و اینکه میدیدم تو علیه من وایسادی ، باعث شد حرفهایی بهت بزنم که از ته دلم نبود !
تهیونگ پوزخندی زد و گفت : به هر حال ... هر کاری میکنم دلم راضی نمیشه توی این سفر تنهات بذارم !
یونگی مطمئن بود که اگه اون لحظه تیک عصبی بگیره و سر خودشو به دیوار بکوبه ، مسببش همین لحن تخس و خونسرد تهیونگه !
برای حفظ آرامشش ، دم عمیقی گرفت و پرسید : آخه چرا این همه اصرار داری پاشی بیای توکیو ؟!
- چون منم نگرانیهای خودمو دارم !
- نگرانیت چیه ؟!
تهیونگ با حرص خندید و گفت : خدای من ! واقعاً نمیدونی یا میخوای از زبون خودم بشنوی ؟!
- نمیدونم !
تهیونگ با کلافگی چشمهاشو توی حدقه چرخوند و گفت : خیلی خب ، پس بذار رک و روراست بهت بگم . من نگران توعم ... نمیتونم اجازه بدم تنها بری ، چون میترسم ! چون به اون زن اعتماد ندارم . چون دیگه نمیخوام چیزی بینمون قرار بگیره ... چون مدتها منتظر یه فرصت بودم تا بتونم کنارت باشم و نمیخوام به راحتی از دستش بدم . میفهمی اینو ؟
یونگی به چشمهای تیره و نسبتاً درشت تهیونگ چشم دوخت و لبخند محوی زد .
دستشو نوازشوار روی گونه تهیونگ کشید و با ناراحتی لب زد : میفهمم ... چون خودمم همین حسو دارم ! چون منم نگرانتم ته ! نمیدونم جونگهوا چه خوابی برامون دیده ... و نمیخوام بخاطر من دوباره آسیب ببینی . من هنوز هم خودمو بخاطر شکستن قلبت نبخشیدم ... نمیتونم تحمل کنم یه درد دیگه به دردهات اضافه بشه .
چشمهای تهیونگ از اشک پر شد و همزمان ، لبخند درشتی روی لبهاش نشست .
عجیب بود ، اما انگار دلش آروم گرفته بود ...
یونگی با شیفتگی به نگاه خیس پسر روبروش خیره شد و لبخند زد ...
آهی کشید و برای چندمین بار خودش و این زندگی که به اینجا رسونده بودشون رو لعنت کرد ...
اینبار با هر دو دستش صورت تهیونگ رو قاب گرفت و لب زد : من دوست دارم تهیونگ ! تو تمام این مدت ، بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ، عاشقت بودم و هستم .
بیمعطلی ، فاصلهٔ بینشون رو بست و لبهای تشنه و بیطاقتشو روی لب تهیونگ گذاشت .
نفسهای پسر ، با لمس نرم و لطیف لبهای معشوقش توی گلوش گیر کرد و پلکهاش روی هم افتاد ...
بوسههای یونگی هنوز هم مثل قبل آتشین و مست کننده بود و تهیونگ نمیدونست چطور تونسته این همه مدت بدون اون دووم بیاره ؟!
دستهاشو بالا آورد به شونههای یونگی چنگ زد تا اونو به خودش نزدیکتر و بوسهشون رو عمیقتر کنه .
هیچکدوم نمیخواستن این لحظه تموم شه ، اما یونگی با دیدن سرخی گونههای تهیونگ متوجه شد که داره نفس کم میاره و با اکراه سرشو عقب کشید ...
لبهاشون با صدای خاصی از هم جدا شد و در عوض ، پیشونیهاشون به هم چسبید .
تهیونگ درحالی که به شدت نفس نفس میزد گفت : منم دوست دارم ، اونقدر زیاد که حتی نیاز به گفتنش نیست ... ولی حرفهام سر جاشه . یا هر دو با هم میریم توکیو ، یا هیچکس نمیره !
یونگی دندونهاشو روی هم فشرد و با حرص گفت : اوکی ... کلهشق عوضی ! هر دو با هم میریم . خوب شد ؟!
تهیونگ بیصدا خندید و سرشو به نشونهٔ رضایت تکون داد .***
از فرودگاه شلوغ ناریتا خارج شد و نگاه اجمالی به اطرافش انداخت ...
خورشید در حال غروب بود و خیابونهای شهر کم کم داشتن با نورهای مصنوعی روشن میشدن .
با هزار دردسر ، تونست رانندهای که انگلیسی رو دست و پا شکسته میفهمید پیدا کنه و به سمت هتلی که جونگهوا آدرسشو فرستاده بود ، راه افتاد .
به محض اینکه گوشیشو از حالت پرواز خارج کرد ، چندتا پیام از تهیونگ دریافت کرد با این مضمون که کجاست و کی میرسه ...
لبخند محوی زد و با تکست کوتاهی بهش خبر داد که پروازش نشسته و توی راه هتله .
از اونجا که یونگی لحظهٔ آخر تصمیم گرفته بود به این سفر بیاد ، نتونسته بودن باهم توی یه پرواز باشن و با چند ساعت تأخیر خودشو به اونها رسونده بود .
با رسیدن به هتل ، یونگی به سمت پذیرش رفت و رو به زن جوونی که پشت پیشخوان بود گفت : ببخشید ؟!
مسئول پذیرش سرشو بلند کرد و با لبخندی دوستانهای گفت : اوه ... عصر بخیر قربان ، چطور میتونم کمکتون کنم ؟
- من یونگی مین هستم ، اینجا رزرو داشتم .
زن جوون سر تکون داد و گفت : آه بله ، میتونم پاسپورتتون رو ببینم ؟
یونگی بیحرف گذرنامهاش رو از جیب کتش بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت .
بعد از چند دقیقه ، مسئول پذیرش چشم از مانیتور لپتاپش گرفت و گفت : ببخشید قربان ... اما اینجا هیچ اتاقی به اسم شما رزرو نشده .
یونگی با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه میشه ؟
زن شونهای بالا انداخت و گفت : بله ، متاسفانه اسم شما تو لیست مهمونهای هتل نیست .
یونگی اخمی از روی گیجی کرد و بعد از چند ثانیه تأمل گفت : آه ، متوجه شدم ... ممکنه اتاق به اسم خانم جونگهوا هان رزرو شده باشه .
- اجازه بدین دوباره چک کنم ... اوه بله ، اینجاست . دوتا اتاق به اسم خانم هان رزرو شده ؛ یه اتاق دو نفره برای خودش و همسرش و یکی هم برای همراهشون .
اخمهای یونگی تو هم رفت و با تعجب گفت : صبر کن ، چی ؟ یعنی من قراره با جونگهوا تو یه اتاق بمونم ؟
مسئول پذیرش ابرویی بالا انداخت و گفت : بله ، درسته . احیاناً مشکلی وجود داره ؟
یونگی ابرویی درهم کشید و با خشم کنترل شدهای جواب داد : نه ، مشکلی نیست ... فقط ترجیح میدادم که یه اتاق شخصی داشته باشم . امکانش هست ؟!
مسئول پذیرش سری به نشونهٔ منفی تکون داد و گفت : خیلی متاسفم قربان ، ولی در حال حاضر همهٔ اتاقهای این هتل پر هستن یا از قبل رزرو شدن .
یونگی با ناامیدی آهی کشید و گفت : اوکی ، ممنون ... میشه شمارهٔ اتاق همسرمو بهم بگی ؟
- اوه ، البته ... ایشون تو اتاق ۱۱۰۷ اقامت دارن .
سری تکون داد و با تشکر کوتاهی به طرف آسانسور رفت .
بعد از اینکه به طبقه یازدهم رسید ، نگاهشو روی در تک تک اتاقها چرخوند و با دیدن عدد مورد نظرش ، قدمهاشو به اون سمت کشوند و ضربهای به در زد ...
جونگهوا در اتاق رو باز کرد و با دیدن یونگی ، لبخند پر از عشوهای روی لبهاش نشوند .
- اوه ... کی رسیدی ؟! بیا داخل .
یونگی با عصبانیت وارد اتاق شد و درحالی که سعی میکرد لحنش رو خنثی نگه داره پرسید : دلیل این کاریهای احمقانهات چیه جونگهوا ؟ چرا برای من و خودت یه اتاق مشترک رزرو کردی ؟!
جونگهوا نزدیکتر شد و درحالی که دستشو با نرمی و ملاطفت روی بازو و شونهاش میکشید ، گفت : فکر کنم ما هنوز زن و شوهریم ، نه ؟ چه دلیلی داره که تو اتاقهای جدا بمونیم ؟!
یونگی آروم به عقب هلش داد و با حرص غرید : تمومش کن ... معنی این مسخره بازیها چیه ؟!
جونگهوا لبخند اغواگری زد و با لحن آزار دهنده ای گفت : اوه ... آروم باش عزیزم ! اگه اینقدر ناراحتی ، میتونی اتاقتو با تهیونگ عوض کنی ...
یونگی نیشخندی زد و با تمسخر گفت : فکر نمیکنم زیاد از این ایده خوشش بیاد ... نظرت چیه تو اتاقت رو باهاش عوض کنی ؟!
YOU ARE READING
Love lost ; Love found
FanfictionCouple : Taegi/Yoontae Genre: Romance, Drama, Angst, Slice of Life, Smut کیم تهیونگ یه وکیل طلاق جوون و با استعداده که به خاطر موفقیت توی پروندههاش شهرت کاری زیادی پیدا کرده . یه روز پروندهٔ طلاق زن جوونی به دستش میرسه که با همه پروندههاش فرق دا...