part 10

234 53 43
                                    


- بیخود خودتو به اون راه نزن عزیزم ... من خوب میدونم که کیم تهیونگ کیه !
یونگی این‌دفعه زیاد شوکه نشد ؛ چون این چیزی بود که از همون اول حدس زده بود ...
احتمال اینکه تهیونگ و جونگ‌هوا تصادفی سر راه همدیگه قرار بگیرن ، از شکوفه دادن درخت‌ها وسط پاییز هم کمتر بود !
از همون اول حس بدی نسبت به این موضوع داشت و حالا ترسش بیشتر هم شده بود ...
با این حال سعی کرد چیزی تو ظاهر بروز نده و با اخم و جدیت گفت : خب ... حالا که چی ؟! بابت اینکه می‌دونی باید بهت جایزه بدم ؟
جونگ‌هوا پوزخندی زد و گفت : نه ؛ فقط می‌خواستم بهت بفهمونم این وسط تنها کسی که خیانت کرده من نیستم .
یونگی با حرص گفت : اینقدر شعر و ور نگو ... من هیچوقت بهت خیانت نکردم ! رابطهٔ من و تهیونگ تقریباً سه سال قبل از ازدواجمون تموم شده بود .
- ​معنی خیانت که فقط همخواب شدن با بقیه نیست یونگی ! اینکه وقتی با منی ، هر روز و هر لحظه داری به یکی دیگه فکر میکنی ، یا تو دلت میگی کاش اون جای من کنارت بود هم یه نوع خیانته !
یونگی خنده هستریک و عصبی سر داد و گفت : واسه کمتر کردن عذاب وجدان خودت ، این خزعبلات رو تحویل من نده ... از کجا می‌دونی من هر لحظه تو فکر اون بودم ؟ مگه میتونی ذهنمو بخونی ؟!
- ذهنتو نمی‌تونم بخونم ، ولی رفتارت رو که می‌بینم ... هربار که با هم رابطه داشتیم چشم‌هاتو محکم میبستی و جلوی دهنمو می‌گرفتی تا صدامو نشنوی ! اولش نمی‌دونستم دلیل این کارت چیه ، اما وقتی برای اولین بار بهت خیانت کردم دلیلشو فهمیدم ... چون منم اون لحظه چشم‌هامو بسته بودم و داشتم تو رو تصور میکردم !
قلب یونگی هری پایین ریخت ...
احساس گناه و شرمندگی باعث شد نگاهشو به زمین بدوزه و برای چند لحظه کاملاً لال بشه .
درسته که هیچی نمیتونست خیانت جونگ‌هوا رو توجیه کنه ... ولی تو اون لحظه ، بخاطر کاری که ناخودآگاه انجام داده بود ، حس یه عوضی رو داشت !
با صدایی که به سختی از زمزمه فراتر می‌رفت لب زد : من ... فقط میتونم بگم که متاسفم ! باور کن دست خودم نبود و هیچ قصدی برای آسیب زدن به تو نداشتم ... ولی با این حال ، فکر میکنم الان دیگه بی‌حساب شدیم !
جونگ‌هوا پوزخندی زد و گفت : اوه عزیزم ، عجله نکن ... هنوز واسه گفتن این حرف خیلی زوده .
لحن مرموز زن ، دلهره عجیبی به جونش انداخت ...
گرهٔ ابروهاش محکم‌تر شد و با لحن هشدارگونه‌ای گفت : امیدوارم اون افکار مسخره‌ای که تو سر من می‌چرخه صحت نداشته باشه !
جونگ‌هوا لبخند موذیانه‌ای زد و شونه‌هاشو بالا انداخت ...
- من سردم شده ، میرم داخل ... تو هم بهتره زیاد تو این هوا بیرون نمونی !
- جـونـگ‌هـوا ...
لحن کشدار و چهره برافروختهٔ یونگی رو نادیده گرفت و با حفظ همون لبخند اعصاب خورد کنش به سمت در برگشت ...

***

نگاهشو بین آقای کانگ و دو تا دیگه از همکارهاش که روبروش نشسته بودن چرخوند و پرسید : کسی نمیخواد حرفی بزنه ؟!
آقای کانگ ابروهاشو تو هم کشید و گفت : وکیل کیم ... تو مطمئنی که فرد مناسبی برای این کار هستی ؟ پرونده‌های تجاری می‌تونند خیلی پیچیده باشن ، به خصوص توی حوزهٔ ثبت و انتقال شرکت به خارج از کشور !
تهیونگ با اطمینان گفت : نگران نباشید قربان ، من مطمئنم که از پسش برمیام . به علاوه ، تو این مورد تنها نیستم ... وکیل مین یونگی هم قراره به من کمک کنند .
آقای کانگ زیر لب تکرار کرد : مین یونگی ... چقدر این اسم برام آشناست !
خانم پارک با ذوق ابرویی بالا انداخت و گفت : اوه ، فکر کنم من بشناسمش ! یادمه چند سال پیش توی دادگاه رقیب بودیم ...
تهیونگ با تعجب پرسید : اوه ، واقعاً ؟!
- آره ؛ اون هم باهوشه و هم جذاب ... اگه ازدواج نکرده بود همون موقع مخشو زده بودم !
تهیونگ دندون‌هاشو به هم فشرد و در حالی که حسادت تو نگاهش موج می‌زد گفت : این طرز حرف زدن به هیچ وجه شایسته نیست ، وکیل پارک !
آقای چوی که تا اون موقع ساکت بود ، نیشخندی زد و رو به تهیونگ گفت : بیخیال کیم ، اینقدر سخت نگیر ... هیچ ایرادی نداره که روی یه همکار کراش داشته باشی ؛ به هر حال همه‌مون این تجربه رو داشتیم .
تهیونگ چشم‌هاشو‌ تو حدقه چرخوند و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه .
آقای کانگ با یادآوری موضوعی ، ابروهاشو بالا انداخت و گفت : یه لحظه صبر کن ببینم ؛ مین یونگی احیاناً شوهر یکی از موکل‌هات نیست ؟! اگه اشتباه نکنم اسمش ... کیم جونگ‌هوا بود ؟
تهیونگ تصحیح کرد : هان جونگ‌هوا ... بله ، البته بهتره بگیم شوهر سابق ، چون بزودی طلاق میگیرن !
برق شادی تو چشم‌های خانم پارک درخشید و با هیجان پرسید : اوه ! واقعاً داره از زنش جدا میشه ؟
آقای چوی به خانم پارک نیشخند زد و گفت : ظاهراً دعاهات داره جواب میده !
خانم پارک خندهٔ بلندی سر داد و از تهیونگ پرسید : هی ، وکیل کیم ... میشه یه لطفی کنی و شمارهٔ مین یونگی رو به من بدی ؟
ابروهای تهیونگ با شنیدن درخواستش تو هم گره خورد و با خشم و صراحت جواب داد : متاسفم ، ولی نمی‌تونم .
خانم پارک با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : چرا نه ؟! من فکر می‌کردم همهٔ ما همکاریم و تو هر زمینه‌ای به هم کمک می‌کنیم .
- تو هر زمینه‌ای که نه ، فقط تو مسائل مربوط به کار ... و اینکه ازم میخوای شمارهٔ وکیل مین رو بهت بدم ، هیچ ربطی به همکار بودنمون نداره و از نظر اخلاقی هم کار درستی نیست ! امیدوارم بتونی درک کنی .
خانم پارک با احساس تنش تو رفتار تهیونگ ، سر تکون داد و حرف دیگه‌ای نزد ...
اما در عوض ، وکیل چوی با لحن خاصی مخاطب قرارش داد : وکیل کیم ، احساس نمیکنی یه کم زیادی داری روی این قضیه حساسیت نشون میدی ؟!
قبل از اینکه تهیونگ مجبور به جواب دادن بشه ، موبایلش زنگ خورد و از اون جو معذب کننده نجاتش داد .
- ببخشید ، اینو باید جواب بدم .
درحالی که از اتاق خارج میشد ، صدای پچ پچ‌های آروم همکار‌هاش رو شنید .
- بنظر میاد یه نفر از اینکه مین یونگی توجه‌ها رو به خودش جلب می‌کنه اصلاً خوشحال نیست !
آقای کانگ لبخند آگاهانه‌ای زد و گفت : بیاید امیدوار باشیم کیم تهیونگ بتونه تمرکزشو روی این پرونده حفظ کنه ... اگر درگیر احساسات نشه ، بودن مین کنارش میتونه چیز خوبی باشه !
دو همکار دیگه ، همزمان ، با تکون دادن سر موافقتشون رو اعلام کردن .
تهیونگ بی‌توجه به اون‌ها ، در اتاق کنفراس رو بست و گوشه خلوتی از راهرو ایستاد تا به تماس یونگی جواب بده .
- بگو یونگی .
صدای مظطرب و عصبی یونگی از اون طرف خط به گوشش رسید : ته ... کجایی ؟ باید ببینمت .
نگرانیش به قلب تهیونگ هم سرایت کرد و با کنجکاوی گفت : الان که سرکارم ... چی شده ؟!
- پشت تلفن نمیتونم بگم . کارت کی تموم میشه ؟
نیم نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و جواب داد : تقریباً ۲-۳ ساعت دیگه .
یونگی نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد و گفت : باشه ، پس میام دنبالت ...
تهیونگ با یادآوری رفتار اعصاب خورد کن همکارهاش ، سریع جواب داد : نه ، اینجا نمیشه ... بیا خونهٔ من ، اونجا حرف می‌زنیم .
یونگی متعجب تکرار کرد : بیام خونهٔ تو ؟!
- آره . مشکل چیه ؟
- هیچی !
- خوبه ... پس آدرسو برات SMS میکنم .
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب یونگی بمونه ، تماس رو قطع کرد و به اتاق جلسه برگشت .
- بابت وقفه‌ای که بین حرف‌هامون افتاد متاسفم . به هر حال ... کجا بودیم ؟
آقای چوی نیشخندی زد و با شیطنت جواب داد : داشتیم راجع به وکیل مین صحبت میکردیم .
وکیل کانگ ، برای ختم غائله ، چشم غره‌ای به مرد جوون‌تر رفت و رو به تهیونگ گفت : درمورد پرونده‌ای که موکلت بهت پیشنهاد کرده بود داشتی میگفتی .
تهیونگ سری تکون داد و گفت : آه ... درسته ؛ دوستان یه جوری بحث رو به سمت حاشیه کشیدن که اصلاً یادم رفت مطلب اصلی چی بود !
بحثشون این‌بار به طور جدی‌تری ادامه پیدا کرد ، ولی افکار تهیونگ همچنان درگیر تماس چند دقیقه پیش بود ...
هیچ تمرکزی روی مسائل مورد بحث نداشت ؛ چون لحن نگران و درخواست یهویی یونگی برای دیدنش ، همهٔ فکر و ذهنش رو مشغول کرده بود .
حدس میزد باز یه چیزی این وسط به جونگ‌هوا مربوطه ...
آخه اون دو نفر ، این روزها هیچ حرف مشترک دیگه‌ای با هم نداشتن !
به هیچ‌ وجه از حساسیت‌‌ یونگی نسبت به اون زن خوشش نمی‌اومد و حس بدی نسبت بهش داشت ...
آقای کانگ که متوجه حال پریشونش شده بود ، ابرویی بالا انداخت و گفت : همه چی اوکیه وکیل کیم ؟ به نظر میاد داری یه جای دیگه‌ سیر میکنی !
تهیونگ سریع خودشو جمع و جور کرد و به زور لبخندی زد .
- آه ... ببخشید ! چیز مهمی نیست ، فقط یه موضوع شخصی فکرمو مشغول کرده .
سعی کرد دوباره روی جلسه تمرکز کنه ، ولی چندان موفق نبود ...
دلهرهٔ عجیبی داشت و حواسش مدام به چیزی که بعد از کار در انتظارش بود پرت می‌شد !
بعد از اتمام جلسه ، تهیونگ که طاقتش طاق شده بود ، فوری از جا بلند شد و گفت : متاسفم ، ولی امروز یه کار فوری برای من پیش اومده و باید زودتر برم .
آقای کانگ با تکون سر تایید کرد و تهیونگ بعد از یه تعظیم کوتاه ، با عجله وسایلش رو جمع کرد و از دفتر بیرون زد .
وقتی از محدودهٔ ساختمون اداری خارج شد ، آدرسش رو برای یونگی ارسال کرد و بهش خبر داد که تو راه خونه‌‌ست.
قلبش از هیجان تند تند می‌تپید و بی‌اختیار روی صندلی ماشینش ورجه وورجه میکرد .
برای شنیدن حرف‌هاش کنجکاو بود ، اما نمی‌تونست انکار کنه یه بخشی از این دلشوره‌ها بخاطر اینه که قراره یونگی رو _بعد از این همه سال‌_ دوباره توی خونه‌اش ببینه .
با رسیدن به خونه ، تهیونگ سریع لباس‌هاشو عوض کرد و مشتاقانه منتظر اومدن یونگی شد ...
به شدت دستپاچه شده بود و نگاهشو مدام روی تک تک لوازم خونه می‌چرخوند تا مطمئن بشه که همه چی مرتبه و نیازی به تغییر یا جابجایی نداره ...
نمی‌دونست که لازمه برای پذیرایی چیزی آماده بکنه یا نه ؟!
از این همه وسواسی که ناخودآگاه گریبان‌گیرش شده بود خنده‌اش گرفت .
در نهایت ، صدای زنگ سکوت خونه رو شکست و باعث شد تهیونگ دست از خودخوری‌ کردن برداره .
دم عمیقی گرفت و با طمأنینه در خونه‌اشو به روی چهرهٔ آشنای یونگی باز کرد .
- خوش اومدی ؛ بیا تو .
خودشو از جلوی در کنار کشید و یونگی زیر لب تشکر و رفت داخل .
درحالی که با قدم‌های بلند پسر بزرگ‌تر رو تا سالن مشایعت می‌کرد پرسید : چیزی میخوری برات بیارم ؟!
یونگی روی کاناپه چرم قهوه‌ای رنگ جا گرفت و با صدای آرومی جواب داد : یه لیوان آب سرد لطفاً .
- باشه .
به آشپزخونه رفت و کمی با یه لیوان پر از یخ و بطری آب برگشت ...
لیوان و بطری رو مقابل یونگی ، روی میز وسط سالن گذاشت و با فاصلهٔ کمی کنارش نشست .
بدون رد و بدل کردن هیچ کلمه‌ای ، به صورتش که بی‌رنگ و روح‌تر از همیشه به نظر می‌رسید چشم دوخت ...
هالهٔ سیاه و کمرنگی که زیر چشم‌هاش افتاده بود ، نشون میداد که حال مساعدی نداره .
تهیونگ آب دهنشو ناشیانه قورت داد و با نگرانی پرسید : نمی‌خوای بگی چی شده ؟
پسر بزرگ‌تر آهی سنگینی کشید و با درموندگی گفت : نمی‌دونم از کجا شروع کنم ...
- رنگت بدجوری پریده ! نکنه ... خبر بدی بهت دادن ؟!
یونگی سری به نشونهٔ نفی تکون داد و با ناراحتی زمزمه کرد : نه ، ولی ... خودم قراره یه خبر نه چندان خوب بهت بدم .
دلهرهٔ عجیب و گنگی از ته دل تهیونگ جوشید و به مغزش هجوم آورد ...
نفسی که نمی‌دونست از کی تو سینه‌اش حبس شده رو به سختی بیرون فرستاد و با صدای لرزونی پرسید : چــ ... چه خبری ؟
یونگی سرشو پایین انداخت تا مجبور نباشه تو چشم‌های تهیونگ نگاه کنه ...
نفس عمیقی کشید و بریده بریده جواب داد : در مورد سفرمون به توکیو ... خب ... اومدم بهت بگم که نیازی به همراهی تو نیست .
اخم ریزی پیشونی تهیونگ رو چروک کرد و با گیجی و سردرگمی پرسید : یعنی چی ؟ چرا ؟!
- نمی‌دونم ... این تصمیمیه که جونگ‌هوا گرفته و من این وسط فقط نقش پیغام‌ رسون رو دارم .
تهیونگ احساس میکرد قلبش هر لحظه بیشتر و بیشتر با یه حس بد و ناخوشایند پر میشه ...
یه حسی شبیه ناامیدی !
- آخه چرا ؟ مگه قرار نبود با هم بریم ؟ چی شد یهو ؟ چرا تصمیمش عوض شده ؟!
- شاید بخاطر اینکه می‌خواد یه آدم با تجربه‌تر تو این سفر همراهیش کنه ... متاسفم تهیونگ ، اما خودت هم می‌دونی که تو هنوز برای این سطح از مسئولیت آماده نیستی .
قلب تهیونگ با حرف یونگی شکست ...
برای پیدا کردن این فرصت که دوشادوش با معشوق قدیمیش روی یه پرونده کار کنه خیلی هیجان زده بود ، اما تو آخرین لحظه این فرصت رو ازش گرفتن .
کمی طول کشید تا متوجه بشه منظور یونگی از "آدم با‌ تجربه‌تر" دقیقاً کیه و داره از چی حرف میزنه ...
حس ناامیدی جای خودشو به عصبانیت داد و پرسید : این به خاطر بی‌تجربگی منه یا چیز دیگه ؟!
یونگی ساکت موند و پلک‌هاشو محکم به هم فشار داد تا نگاه عصبی و متهم کنندهٔ تهیونگ رو نبینه .
بعد از یه مکث نسبتاً طولانی با صدای آهسته‌ای گفت : من ... مجبور نیستم برات توضیح بدم .
نیشخندی که روی لب‌های تهیونگ نشست ، غیر ارادی بود .
متوجه شده بود که یونگی داره یه چیزی رو ازش پنهون می‌کنه و این باعث میشد قلبش به درد بیاد ...
با سماجت گفت : مجبوری یونگی ... تو به من یک توضیح بدهکاری ! بهم بگو چی شده ؟ یه دلیل قانع کننده واسه‌ام بیار تا بدونم چرا من نباید به این سفر بیام ؟
یونگی با دیدن نگاه باریک شده تهیونگ سرشو پایین انداخت و با لحنی که عجز و استیصال توش موج میزد لب زد : ته ... بس کن لطفاً .
- نمیخوام ... بهم بگو دیشب بعد از اینکه با جونگ‌هوا حرف زدی چی شد ؟! یه اتفاقی این وسط افتاده ، نه ؟ یه چیزی که من ازش بی‌خبرم !
یونگی میتونست درد و عصبانیت رو تو چشم‌های تهیونگ ببینه و احساس غم و عذاب وجدان روی شونه‌هاش سنگینی کرد .
با قلبی سنگین ، بالاخره لب باز کرد و با صدایی که خودش هم به زور می‌شنید گفت : اون همه چیزو می‌دونه ...
تهیونگ با تردید پرسید : کی ؟ جونگ‌هوا ؟
یونگی سر تکون داد و گفت : آره ... و من شک ندارم که یه نقشه‌ای واسه جفتمون کشیده !

Love lost ; Love foundWhere stories live. Discover now