part 16

221 42 7
                                    

خمیازه بلند بالایی کشید و وارد آشپزخانه شد ؛ چشم‌هاش هنوز غرق خواب بود و به زور باز نگهشون داشته بود .
زیر لب "صبح بخیری" به خانواده‌اش که دور میز نشسته و مشغول خوردن صبحونه بودن گفت و تنها صندلی که خالی مونده بود رو عقب کشید .
مادرش با ابروی بالا رفته نگاهش کرد و گفت : چرا اینقدر دیر بیدار شدی تهیونگ ؟ قبلاً اینقدرها خوابالو نبودی !
تهیونگ همونطور که چشم‌هاشو می‌مالید ، سعی کرد بهونه‌ای بیاره : راستش این چند شبه اصلاً خوب نخوابیدم ... فکر کنم بخاطر این باشه که جای خوابم عوض شده .
- واقعاً ؟! اما تو که قبلاً همچین مشکلی نداشتی !
تهیونگ در جواب فقط شونه‌ای بالا انداخت و دست دراز کرد تا کاسه برنج رو برداره .
همون موقع ، نگاهش با نگاه عصبی و اخم‌آلود پدرش گره خورد ...
بی‌اختیار آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد .
نوع نگاه‌ آقای کیم ، متخاصم و آزرده بود و این ته دل پسرش رو خالی میکرد .
-دستبندت خیلی قشنگه اوپا ، قبلاً توی دستت ندیده بودمش !
با شنیدن صدای سویونگ ، نگاهشو از چشم‌های پدرش جدا کرد و سر به سمتش چرخوند ...
لبخند محوی زد و به دروغ گفت : اوه ، این ؟ اینو تازگی‌ها از دوستم هدیه گرفتم .
سویونگ مچ دستشو گرفت و در حالی که دستبند رو با دقت بررسی میکرد گفت : به نظر میاد سفارشی ساخته شده ... باید دوست خیلی مهربون و دست و دلبازی باشه که همچین کادوی گرون قیمتی بهت داده !
چشمکی رو به برادرش زد و با شیطنت ادامه داد : یا شاید هم بیشتر از یه دوست می‌بینتت ، نه ؟!
گونه‌های تهیونگ به سرعت رنگ گرفت و درحالی که از تیزبین بودن خواهرش متعجب شده بود ، دستشو به سرعت عقب کشید .
- همچین چیزی نیست سویونگ ... بیخودی واسه خودت شعر و قصه سر هم نکن !
سویونگ ریز خندید و در حالی که به وضوح از اذیت کردن برادرش لذت می‌برد ، گفت: اوه ، بیخیال اوپا ... من تو رو بهتر از هر کسی می‌شناسم . راستشو بگو ، نکنه دلیل این بی‌خوابی و کج‌خلقی‌های اخیرت هم همین دوست جونته ؟!
تهیونگ چشم‌هاشو تو حدقه چرخوند و با خودش فکر کرد تا حالا چطور تونسته چنین خواهر فضول و وزه‌ای رو تحمل کنه ؟!
قبل از اینکه چیزی بگه ، صدای محکم و خشن پدرش بلند شد : بس کن دیگه سویونگ ... من واقعاً نمی‌فهمم چرا شما جوون‌ها هر چیز مزخرفی رو به عشق و عاشقی ربط میدین ؟! با این حرف‌ها بیشتر از این به توهمات داداشت دامن نزن !
ابروهای تهیونگ با تعجب بالا پرید ...
نمیتونست حدس بزنه که منظور پدرش دقیقا از "توهمات" چیه ، اما حس می‌کرد یه چیزی این وسط درست نیست !
آقای کیم از پشت میز بلند شد و قبل از اینکه آشپزخونه رو ترک کنه ، رو به پسرش گفت : بعد از اینکه صبحونه‌اتو خوردی بیا تو اتاق کارم ... باهات حرف دارم .
تهیونگ سری تکون داد و زیر لب گفت : بله ، حتماً .
سویونگ مات و مبهوت به مسیر رفتن پدرش خیره شد و با لب‌های آویزون گفت : من فقط داشتم با تهیونگ شوخی میکردم ... چی شد یهو ؟!
خانم کیم که از رفتار همسرش متعجب بود ، شونه‌ای از سر بی‌خبری بالا انداخت و زمزمه کرد : منم نمی‌دونم !
نفس عمیقی کشید و با کمی مکث ادامه داد : ولش کنید ، بیاین بقیه صبحونه‌مون رو بخوریم .
تهیونگ که دیگه اشتهاشو به کلی از دست داده بود ، ظرف صبحونه‌اش رو کنار زد و گفت : بابت غذا ممنون مامان ... من میرم اتاق بابا تا ببینم باهام چیکار داره.
- باشه عزیزم .
از جا بلند شد و قدم‌هاشو به سمت اتاق کار پدرش کشوند .
از پیچ راهرو گذشت و بعد از ضربه کوتاهی به در ، وارد اتاق شد .
- چیزی شده بابا ؟
با شنیدن صدای تهیونگ ، چشم از منظرهٔ پشت پنجره گرفت و نگاهش کرد .
به یکی از مبل‌های تک‌نفره توی اتاق اشاره کرد و گفت : بشین ، سر پا خسته میشی .
تهیونگ روی مبل نشست و پا روی پا انداخت .
- می‌شنوم .
آقای کیم پرده رو کشید و روی مبل روبروی پسرش جا گرفت .
صداشو صاف کرد و بدون اینکه حتی یه ثانیه از وقتشو برای رسیدن به اصل موضوع تلف کنه ، پرسید : دیشب کجا بودی ؟ و چرا اینقدر دیر برگشتی ؟!
تهیونگ از لحن بازجویانه پدرش کمی جا خورد .
لب‌هاشو با زبون تر کرد و با کمی مکث جواب داد : با چندتا از دوست‌هام رفته بودم کلاب تا با هم نوشیدنی بخوریم و کریسمس رو دور هم جشن بگیریم .
لبخند دستپاچه‌ای زد و امیدوار بود که دروغش به اندازهٔ کافی قانع کننده باشه ...
آقای کیم پوزخند تمسخرآمیزی زد و پرسید : اوه ، واقعاً ؟! پس اون پسره که دیشب جلوی در خونه بوسیدیش هم دوستته ؟
قلب تهیونگ با فهمیدن اینکه پدرش شاهد اون لحظه بوده ، هری پایین ریخت ...
انگار همهٔ کلمات رو تو ذهنش گم کرده و مطمئن نبود که چه جوابی باید بده ...
اصلاً جوابی هم داشت ؟!
قبل از اینکه بتونه افکارشو سر و سامون بده ، عصبانیت پدرش مثل آتشفشان فوران کرد و با اخم غرید : باورم نمیشه ... آخه تو چطور تونستی با یه ... با یه پسر وارد همچین رابطه‌ای بشی ؟ اون همجنسته ، میفهمی این یعنی چی ؟ یعنی اون هم یه چیزی شبیه مال تو رو توی شلوارش داره ! وقتی دستشو گرفته بودی ، یا وقتی که بوسیدیش حالت از خودت بهم نخورد ؟ از خودت خجالت نکشیدی ؟!
حرف‌های تند و توهین‌آمیز آقای کیم مثل یه چاقوی تیز توی قلب پسرش فرو رفت ...
باورش نمی‌شد همون پدری که تو تمام زندگیش تحسینش کرده بود و بارها گفته بود که به داشتنش افتخار میکنه ، یه روزی اینطوری جلوش وایسته و با نفرت و انزجار راجع بهش حرف بزنه !
تهیونگ می‌تونست جمع شدن قطره‌های اشک رو توی چشم‌هاش احساس کنه ، ولی حاضر نشد اون‌ها رو بریزه .
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزون ، اما محکمی گفت : من عاشق یونگی‌ام و این چیزی نیست که بابتش خجالت بکشم ...
آقای کیم ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت : عشق ؟! آخه تو درمورد عشق چی می‌دونی بچه جون ؟ عشق واقعی از همچین چیز کثیفی سرچشمه نمیگیره ... اون پسره فقط یه منحرف عوضیه که داره سعی میکنه تو رو هم مریض و فاسد کنه !
تهیونگ احساس می‌کرد خونش در حال جوشیدنه ...
مشت‌هاشو محکم گره کرد و با خشم و تحکم گفت : بابا ، شما حق ندارید بهش توهین کنید !
- تو هم حق نداری ازش دفاع کنی ... فکر کردی من همچین رابطه‌ای رو قبول میکنم ؟!
- برام مهم نیست که قبولش میکنی یا نه ... من و یونگی‌ همدیگه رو دوست داریم و قرار نیست با مخالفت شما چیزی بینمون عوض شه .
چهره آقای کیم از خشم و انزجار تو هم رفت و با حرص فریاد زد : به جهنم که همو دوست دارین ... تو اصلاً متوجه عواقب کارهات هستی ؟! می‌دونی داری خودتو درگیر چی می‌کنی ؟ فکر کردی همه چی بازیه ؟ فکر کردی من می‌شینم و دست رو دست میذارم تا گند بزنی به آیندهٔ خودت و آبروی ما ؟!
- آبروی شما ؟! پس من چی ؟ خوشبختی من چطور ؟ یعنی قراره همه چیزم رو فدای آبروی گرانبهای شما کنم ؟!
- این مزخرفات رو بس کن تهیونگ . تو واقعاً فکر کردی میتونی با اون پسره خوشبخت بشی ؟! هیچ می‌دونی که نگاه جامعه نسبت به همجنس‌گراها چیه ؟ همچین چیزی از طرف هیچکس و هیچ چیز پذیرفته نیست ... نه دین ، نه علم و منطق ، نه عرف و نه قانون از اینجور رابطه‌ها دفاع نمیکنه !
نگاه سردشو تا چشم‌های پسرش بالا کشید و با لحن قاطع و مصممی گفت : تو باید هرچی زودتر به این رابطه خاتمه بدی ... به این افتضاح !
تهیونگ با التماس گفت : نمی‌تونم بابا ، من نمی‌تونم زندگیمو بدون اون تصور کنم ... لطفاً سعی کن اینو درک کنی ؛ من با انتخاب و ارادهٔ خودم عاشق یونگی نشدم که به خواست خودم ازش دست بکشم ! هر چی هم که بشه ... هر چی هم که بگی ، من ازش جدا نمیشم !
- تو خیلی زود پشیمون میشی تهیونگ . داری همه چیز رو بخاطر چیزی که بهش میگی عشق خراب میکنی ، ولی باور کن این فقط یه هوس بیمارگونه‌ست ... شما دوتا فقط تحت تأثیر هورمون‌های دورهٔ جوونیتون قرار گرفتین ، یا شاید هم بخاطر لذت و هیجان تجربهٔ یه چیز ممنوعه باشه ... اگر فکر می‌کنید غیر از اینه ، هر دوتون دچار توهم هستین !
تهیونگ عمیقاً احساس شکست میکرد ...
اون معتقد بود که عشق ، تو هر شکلی که باشه ، شایسته تجلیل و احترامه ؛ ولی فهموندن این به دیگران کار خیلی سختی به نظر میومد ...
نگاه ناامیدی به آقای کیم انداخت و با چشم‌هایی که از اشک می‌درخشید ، از جاش بلند شد .
آهی کشید و با سرکشی گفت : اینطوری نیست ! چیزی که بین ما هست ، نمیتونه یه هوس زودگذر یا هرچی که شما اسمش رو می‌ذارید باشه ... یونگی منو برای چیزی که هستم دوست داره و سعی نمیکنه تغییرم بده . اون درست برخلاف شما ، منو با همه خوبی و بدی‌هام قبول کرده !
با این حرف ، تهیونگ برگشت و از اتاق بیرون رفت و پدرش رو در با افکار درهم و تنش‌های حل نشده تنها گذاشت ...

***

روی تختش دراز کشیده بود و بی‌حوصله توی اکسپلور اینستاگرامش می‌چرخید ...
این تعطیلات اصلاً اون طوری که انتظارشو داشت پیش نرفته بود !
روزها براش دراز و خسته کننده به نظر می‌رسید و یونگی دلش میخواست هر‌چی زودتر این هفته تموم بشه و برگرده خوابگاه ، پیش تهیونگ ...
با صدای ضربه‌ایی که به در کوبیده شد ، حباب افکارش ترکید و بلافاصله برادرش وارد اتاق خوابش شد .
با دیدن یونگی که هنوز تو تختش بود ، ابرویی بالا انداخت و گفت : تو چرا هنوز آماده نیستی ؟! همه منتظرتن .
یونگی آهی کشید و با بدخلقی جواب داد : منتظر چی ؟! من که از اول گفته بودم هیچ تمایلی به شرکت تو اون مهمونی مزخرف و کسل کننده ندارم .
یون‌جه آهی کشید و روی تخت ، کنار یونگی نشست .
- بیخیال یونگی ... برای مامان و بابا مهمه که تو هم اونجا باشی ؛ اگر نیای ناراحت میشن .
- ولی من دلم نمیخواد اونجا باشم ... ترجیح می‌دم جای وقت گذروندن با اون فامیل‌های اعصاب خورد کن ، تو خونه بمونم و از سکوت و آرامش لذت ببرم .
- می‌دونی همه پشت سرت میگن که تو افسرده و جامعه‌گریز هستی ؟! حداقل بخاطر بستن دهن مردم باید بیای .
یونگی با لجبازی جواب داد : برام مهم نیست مردم چی میگن و چی فکر می‌کنند ! علاوه بر این ، من کارهای مهم‌تری از گوش دادن به پند و نصیحت‌های خاله خان‌باجی‌های فضول و معاشرت با جوون‌های نچسب فامیل دارم . شرط می‌بندم که تو هم فقط بخاطر دیدن کراشت داری میری ، نه ؟
یون‌جه با خنده تایید کرد و در حالی که چشم‌هاش از شیطنت برق میزد گفت : کسی چه میدونه ؟! شاید اگه تو هم بیای ، بتونی با کراش آینده‌ات آشنا بشی . هوم ؟
یونگی چشم‌هاشو ریز کرد و با تمسخر گفت : محاله کسی که من می‌خوام ، بین اون آدم‌ها پیداش بشه .
یون‌جه کراواتشو سمت یونگی گرفت تا براش ببنده و با نیشخند گفت : تو هیچوقت درک نمیکنی ، ولی عشق دقیقاً همون جایی که انتظارشو نداری میاد سراغت !
کراوات رو از برادرش گرفت و با لبخند محوی زمزمه کرد : میدونم ...
یون‌جه با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : یه لحظه صبر کن ببینم ، چــ ...
قبل از اینکه بتونه جلمه‌اشو کامل به زبون بیاره ، صدای زنگ موبایل یونگی حرفشو قطع کرد .
یونگی نیم نگاهی به صفحهٔ گوشیش انداخت و با دیدن اسم تهیونگ ، بی‌معطلی آیکون سبز رو فشرد .
- بله ته ؟
تهیونگ از اون طرف خط با صدای بغض‌آلودی گفت : یونگی ، میشه همین الان ببینمت ؟ مهمه .
با شنیدن صدای گریه‌های تهیونگ ، اظطراب و دلهره به قلبش سرازیر شد ...
با نگرانی جواب داد : البته ، من خیلی زود میام . فقط ... تو حالت خوبه ؟!
- نمی‌دونم ! خواهش میکنم زودتر خودتو برسون ؛ باشه ؟
- باشه عزیزم ، قطع کن اومدم .
با دستپاچگی کاپشن و سوییچ ماشینش رو برداشت و رو به یون‌جه که هاج و واج نگاهش میکرد گفت : من باید برم هیونگ ... خودت یه بهونه‌ای واسه مامان و بابا سر هم کن ، خب ؟!
- چی شده یونگی ؟ میخوای منم باهات بیام ؟
- نه ، خودم حلش میکنم . مرسی !
همونطور که با عجله از در بیرون می‌رفت ، می‌تونست حس کنه که قلبش از نگرانی برای تهیونگ داره وایمیسته ...
چی میتونست اینقدر مهم باشه که اشک تهیونگ رو دربیاره ؟

Love lost ; Love foundWhere stories live. Discover now