نور آفتاب از پشت پردههای حریر و سفید رنگ اتاق رد شد و به پلکهای بستهاش تابید .
اخمهاشو تو هم کشید و بدون اینکه چشمهاشو باز کنه ، به پهلو چرخید تا پشت به پنجره بخوابه ...
دست راستشو دراز کرد تا دور کمر یونگی بپیچه ، اما اون طرف تخت خالی بود !
چشمهاش تا آخرین حد باز شد و با تعجب و ناباوری کل اتاق رو از نظر گذروند ...
خاطرهٔ مزخرف چند سال پیش توی ذهنش تداعی شد و برای یه لحظه ، وحشت تمام وجودش رو فرا گرفت .
اون روز هم _درست مثل الان _ تو یه تخت خالی بیدار شد و یونگی رو هیچ جای اتاق و خونهاش پیدا نکرد ...
توی جاش نشست و با ناراحتی دستی به موهای ژولیدهاش کشید .
قلبش درد میکرد ...
چرا یونگی کنارش نبود ؟!
یعنی ممکنه از اتفاق دیشب پشیمون شده باشه ؟
شاید بخاطر اینکه به زنش خیانت کرده عذاب وجدان داره !
یا شاید هم ...
بغضی که توی گلوش نشسته بود رو پس زد و چشمهاشو محکم به هم فشرد ...
نمیخواست به هیچ شاید دیگهای فکر کنه !
- یـونـگــی ؟!
تهیونگ صداش زد ...
صداش بلند بود ، ولی از ترس و ناراحتی میلرزید .
فقط یک ثانیه طول کشید صدای باز و بسته شدن در تراس رو بشنوه و بلافاصله ، یونگی جلوی چشمهاش ظاهر شد ...
با دیدن حالت پریشون تهیونگ نگرانی روی صورتش نقش بست و پرسید : تهیونگ ، چی شده ؟
قلب تهیونگ کمی آروم گرفت و لبخند محوی روی لبش نشست .
اون هنوز اینجا بود ...
در واقع ، اصلاً نرفته بود !
بیتوجه به اینکه تنش هنوز کاملاً برهنهست ، از روی تخت بلند شد و دستهاشو محکم دور یونگی حلقه کرد ...
طوری بغلش کرد که انگار قرار بود راستی راستی ناپدید بشه !
سرشو توی گردن یونگی فرو کرد و در حالی که صداش هنوز کمی لرزش داشت اعتراف کرد : لعنت بهت ... خیلی ترسیدم ! فکر کردم رفتی .
یونگی در حالی که انگشتهاشو لای موهاش حرکت میداد ، لبخندی زد و گفت : کجا برم ؟ واسه چی برم ؟
تهیونگ که حالا احساس آرامش میکرد ، یه خرده عقب کشید تا به چشمهای یونگی نگاه کنه .
- دیگه هیچوقت ولم نکن .
لبخند نرمی روی لبهای یونگی نقش بست و بوسهٔ ملایمی روی پیشونی تهیونگ گذاشت .
- من هیچ جایی نمیرم ته ... بهت قول میدم . فقط به هوای آزاد نیاز داشتم تا خواب از سرم بپره و بتونم باور کنم چیزی که دیشب بینمون گذشت رویا نبوده !
تهیونگ با حرفهای یونگی احساس کرد وزنهای از روی شونههاش برداشته شد و نفس آسودهای کشید ...
- از شنیدنش خوشحال شدم ... نگران این بودم که یه وقت از اتفاق دیشب پشیمون باشی .
- من هیچوقت نمیتونم از با تو بودن پشیمون بشم ... حتی اگه مجبور شم هر روز صبح با درد چشم باز کنم !
تهیونگ لبخند ریزی زد و پرسید : درد داری ؟!
- آره خب ... از آخرین باری که چنین رابطهای داشتم ۵-۶ سال گذشته . تو هم که هیچی از مراعات سرت نمیشه !
دستشو نوازشوار روی باسن و کمر یونگی کشید و با شرمندگی گفت : معذرت میخوام عزیزم .
- اشکالی نداره ...
سر پایین انداخت و با خجالت ادامه داد : من ... دوسش داشتم !
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با خندهٔ شیطنت آمیزی پرسید : واقعاً ؟!
- آره ، واقعاً ... حالا نظرت چیه زودتر لباسهاتو بپوشی و بریم با هم صبحونه بخوریم ؟ حدس میزنم تو هم گرسنهات باشه ، نه ؟!
تهیونگ با اشتیاق سر تکون داد و احساس کرد که شکمش با شنیدن اسم غذا به صدا دراومد .
- آره ، خیلی ! فقط قبلش باید برم دوش بگیرم ... میتونی یه کم منتظر بمونی ؟
یونگی نیشخند محوی زد و گفت : اوکی ، فقط زیاد طولش نده .
تهیونگ هم با لبخند کوچیکی که کنج لبش بود "باشه" آرومی زمزمه کرد و به طرف حمام رفت ...
YOU ARE READING
Love lost ; Love found
FanfictionCouple : Taegi/Yoontae Genre: Romance, Drama, Angst, Slice of Life, Smut کیم تهیونگ یه وکیل طلاق جوون و با استعداده که به خاطر موفقیت توی پروندههاش شهرت کاری زیادی پیدا کرده . یه روز پروندهٔ طلاق زن جوونی به دستش میرسه که با همه پروندههاش فرق دا...