- تو هنوزم منو دوست داری ! نه ؟
چشمهای یونگی با شنیدن این سوال تا آخرین حد گشاد شد و قلبش توی سینهاش به تپش افتاد ...
باور نمیکرد که تهیونگ چنین سوالی رو ، اینقدر عادی و بیتفاوت ازش بپرسه !
نگاهشو به زمین دوخت و با صدایی که به سختی از زمزمه فراتر میرفت جواب داد : تهیونگ ... من هیچوقت یادم نمیره که تو بخش مهمی از زندگیم بودی و همیشه یه گوشه از قلبم جا داری ؛ ولی این قرار نیست چیزی رو بین ما تغییر بده ! میدونی که ؟
تلخی حقیقت مثل زهر به جون پسر نشست و نور امید توی چشمهاش خاموش شد .
حق با یونگی بود ...
احساساتشون قرار نبود سرنوشت رو عوض کنه .
نفس پر دردی کشید و بحثی که خودش پیش کشیده بود رو خودش هم عوض کرد : در هر حال ، من نمیتونم پرونده رو کنار بذارم ... این شغل منه و علاوه بر اون ، به جونگهوا قول دادم . میدونی که به عنوان وکیلش یه تعهداتی دارم ؟
یونگی نیشخندی زد و لحنش گزندهتر شد : تعهد ؟! یعنی باور کنم این فقط بخاطر وجدان کاریته و قصد اذیت کردن منو نداری ؟
تهیونگ با دلخوری پرسید : آخه چرا باید اذیتت کنم یونگی ؟ مگه من دشمنتم ؟!
- نمیدونم ... به نظرم این مسئله برای اینکه یه تصادف به نظر برسه ، زیادی عجیب و مشکوکه ! تو اینطور فکر نمیکنی ؟
- باورت بشه یا نه ، من تا قبل از اینکه پرونده به دستم برسه نمیدونستم جونگهوا زن توعه !
یونگی نیشخندی زد و گفت : اوکی ، فرض کنیم تو راست میگی ... چرا بعد از اینکه فهمیدی اون کیه سعی نکردی پاتو از ماجرا بیرون بکشی ؟ غیر از اینه که دنبال یه فرصت برای انتقام گرفتن از من بودی ؟!
تهیونگ با ناباوری به یونگی نگاه کرد ...
با اینکه جای زخمهای گذشته هنوز روی قلبش تازه بود ، اما هیچوقت حتی به فکر تلافی هم نیفتاده بود ...
چی باعث شده که یونگی همچین فکری درموردش بکنه ؟!
چی باعث شده بود اینقدر نسبت بهش بیرحم بشه ؟
برای یه لحظه آتیش خشم تو همهٔ وجودش شعلهور شد و با عصبانیت جواب داد : من هیچوقت دنبال انتقام گرفتن نبودم ؛ چون مثل تو نیستم ... چون نمیتونم به کسی که دوستش دارم صدمه بزنم ! فکر کنم بزرگترین فرق من و توی عوضی همینه . من هنوز هم نمیتونم ناراحتی تو رو ببینم ، ولی تو قبلاً _بدون اینکه به من و احساساتم فکر کنی_ منو پشت سرت جا گذاشتی و رفتی .
انگار تهیونگ قسم خورده بود که هر چند دقیقه یه بار ، فقط با یه جمله رعشه به جسم و روح یونگی بندازه !
پسر بزرگتر میتونست از بین جملههاش بفهمه که چه دردی تو دل عشق قدیمیش جا گذاشته و قلب خودش هم توی غم غرق شد ...
با پشیمونی به چشمهای تهیونگ خیره شد و خواست بابت کاری که کرده ابراز تأسف کنه ، ولی حرفی که زد هیچ شباهتی به عذرخواهی نداشت : تو از هیچی خبر نداری !
تهیونگ پوزخندی زد و گفت : مثل همیشه فقط داری سعی میکنی خودتو توجیه کنی ... از چی باید خبر داشته باشم ؟ بهم بگو .
- من نیومدم اینجا که درمورد گذشتهامون حرف بزنم .
- آه ، بیخیال ... یعنی بعد از این همه مدت منو کشوندی اینجا تا فقط راجع به پروندهٔ زنت حرف بزنیم ؟! واقعاً ؟!
یونگی با اخم گفت : محض یادآوری ، این تو بودی که این کافه رو برای قرارمون پیشنهاد دادی ... بعدش هم ، نکنه فکر کردی اینکه خواستم ببینمت دلیل دیگهای داره ؟!
- نداره ؟
- البته که نه !
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت : اینقدر سخته که اعتراف کنی دلت برام تنگ شده ؟!
یونگی با کلافگی چشمهاشو بست و انگشت شست و اشارهاش رو به پلکهای بستهاش فشرد ...
حس میکرد با وجود گذشت این همه سال ، اون پسر حتی ذرهای بالغتر نشده !
آهی کشید و ناامیدانه گفت : فکر کنم این بحث به جایی نمیرسه !
- باهات موافقم ... از اولش هم نباید میاومدم دیدنت !
با عصبانیت از جا بلند شد و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب یونگی بمونه ، از کافه بیرون رفت .
یونگی نفسشو محکم بیرون فرستاد و زیرلب خودش و شانسش رو لعنت کرد ...
بعد از حساب کردن پول میزی که اشغال کرده بودن کافه رو ترک کرد ؛ ولی به محض اینکه پاش به پیادهرو باز شد فهمید که بارون شدیدی داره میباره ...
با تعجب دستشو به سمت آسمون دراز کرد و چند قطره بارون کف دستش افتاد .
- فاک بهش ... الان چه وقت بارون بود ؟!
- این موقعیت ، شبیه یکی از اون کلیشههای مسخرهٔ سریالهای عاشقانهست که دوران دانشگاه با هم میدیدم !
با شنیدن اون صدای آشنا ، نگاهشو به سمت تهیونگی چرخوند که زیر سایهبون جلوی مغازه پناه گرفته بود تا بارون خیسش نکنه ...
دستهاشو دور خودش حلقه کرد تا کمتر احساس سرما کنه و با حرص جواب داد : آره ... این واقعاً یه کلیشهٔ مزخرفه !
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و پرسید : سردت شده ؟
- یه کم .
بدون فکر ، توی کمترین فاصله از یونگی ایستاد و لبههای پالتوش رو دورش گرفت .
یونگی از این همه نزدیکی شوکه شد ...
بیاختیار تکون شدیدی خورد و از روی شونه به تهیونگ نگاه کرد .
- چیکار داری میکنی ؟!
- تو خیلی زود سرما میخوری ... نمیخوام مریض بشی .
نیشخند عصبی زد و گفت : آه ! بس کن ... امروز به قدر کافی خاطرات گذشته رو مرور کردیم .
تهیونگ چیزی نگفت ، اما عقب هم نکشید !
در عوض ، سرشو روی شونهٔ یونگی گذاشت و چشمهاشو بخاطر آرامشی که از وجودش میگرفت بست .
بوی عطرش با همیشه فرق داشت ...
یعنی بعد از این همه سال ، سلیقهاش هم عوض شده بود ؟!
یا شاید هم این عطر سلیقهٔ کس دیگهای بود ...
کسی مثل ... جونگهوا ؟!
میدونست که رابطهٔ اون دوتا داره نفسهای آخرشو میکشه ، ولی باز هم نتونست جلوی قلب حسودش رو بگیره !
مثل اکثر اوقات اختیار زبونش رو دست دلش داد و بیاراده پرسید : تا حالا جونگهوا رو هم زیر بارون بغل کردی ؟
یونگی با تعجب سر به سمتش چرخوند و گفت : فکر کنم قرار نیست بارون به این زودیها بند بیاد ... به نظرت بهتر نیست جای پرسیدن این سوالهای چرت و پرت یه تاکسی بگیریم و برگردیم خونههامون ؟!
- اگه ماشین نداری ، من میتونم تا یه جایی برسونمت ...
یونگی نیشخند محوی زد و گفت : مثل اینکه این بارون یهویی فرصت خوبی برای رفع دلتنگی بهت داده !
تهیونگ لبهاشو به گوشش چسبوند و زمزمهوار پرسید : شاید هم این فرصت رو به تو داده ؟! هوم ؟
حس نفسهای داغ تهیونگ روی گوش و گردنش ، مور مورش میکرد .
به هیچ وجه نمیخواست یهو فضای رمانتیکی بوجود بیاد ...
به نظرش تا همینجا هم زیاده روی کرده بودن و بخاطرش اصلاً حس خوبی نداشت !
دستهای تهیونگ رو پس زد و از حصار گرم آغوشش جدا شد .
دستی به منظور خداحافظی بلند کرد و گفت : فکر نمیکردم اینو بگم ، اما ... از دیدنت خوشحال شدم ! توی مسیر مواظب باش .
تهیونگ سری تکون داد و با لبخند کوچیکی پرسید : مطمئنی که نمیخوای برسونمت ؟!
- مطمئنم ... خداحافظ !
با پایینترین لحن ممکن ، جواب خداحافظیش رو داد و مدتی به دور شدن یونگی خیره موند ...
به خاطر پردهٔ اشکی که مقابل چشمهاش قرار گرفته بود ، همه چیز رو تار میدید ...
سر پایین انداخت و با صدایی که فقط خودش میتونست بشنوه زمزمه کرد : این خیلی دردناکه ... خیلی زیاد !
YOU ARE READING
Love lost ; Love found
FanfictionCouple : Taegi/Yoontae Genre: Romance, Drama, Angst, Slice of Life, Smut کیم تهیونگ یه وکیل طلاق جوون و با استعداده که به خاطر موفقیت توی پروندههاش شهرت کاری زیادی پیدا کرده . یه روز پروندهٔ طلاق زن جوونی به دستش میرسه که با همه پروندههاش فرق دا...