🔚 زمان حال
تهیونگ با بهت و ناباوری به یونگی خیره شد .
در حالی که داشت حرفهای یونگی رو تو ذهنش پردازش میکرد ، دستهاش لرزید و چیزی نمونده بود قهوه رو روی خودش بریزه که یونگی فوراً تو جاش نیم خیز شد و فنجون رو از دستش گرفت .
- مواظب باش ته ! حواست کجاست ؟!
بیتوجه به جملهٔ یونگی پرسید : واقعاً ... واقعاً بابام تو رو تهدید به مرگ کرد ؟!
یونگی نگاهشو از چشمهای تهیونگ دور کرد و زیر لب جواب داد : متاسفانه همینطوره .
اشک توی چشمهای پسر جوونتر حلقه بست و به نشونهٔ انکار سر تکون داد ...
نمیتونست قبول کنه کسی که همیشه توی زندگی پناه و تکیهگاهش بوده همچین کاری باهاش کرده باشه !
هقی زد و گفت : نه ، این نمیتونه راست باشه ... بابای من هیچوقت همچین کاری نمیکنه . اون ممکنه سختگیر باشه ، آره ... هنوز هم مثل متحجرها فکر میکنه ، اما ... اما نمیتونم باور کنم این کارو با من کرده باشه !
یونگی دست دراز کرد تا اشکهاشو پاک کنه و با ناراحتی گفت : درکت میکنم عزیزم . میدونم که باورش برات آسون نیست ...
تهیونگ خودشو عقب کشید و با صدایی از خشم و درد میلرزید پرسید : هیچوقت قرار نبود به من بگی ، نه ؟
- چطور میتونستم بهت بگم ؟! اصلاً به فرض که میگفتم ، فکر کردی چی عوض میشد جز اینکه رابطهات با پدرت خراب میشد و بیشتر از قبل آسیب میدیدی ؟
- فکر میکنی اینجوری آسیب ندیدم ؟ تو بدون هیچ حرفی ولم کردی و رفتی ، حتی بدون خداحافظی ... جای اینکه حقیقت رو بهم بگی ، فقط مثل ترسوها فرار کردی و منو با هزارتا سوال بیجواب تنها گذاشتی !
یونگی آهی کشید و با شرمندگی سرشو پایین انداخت .
میدونست که تهیونگ درست میگه ...
انتخاب اشتباهی کرده بود ، انتخابی که بخاطر ترس و محافظت از خودش بود ، ولی با این کارش هم به تهیونگ و هم به خودش ، آسیب زده بود .
با پشیمونی گفت : متاسفم ، من فکر میکردم دارم کار درست رو انجام میدم ... اون موقع واقعاً ترسیده بودم و هیچ چاره دیگهای نداشتم . هر شب کابوس میدیدم و هرجا میرفتم فکر میکردم که فرشته مرگ داره دنبالم میکنه . اونقدر درمونده بودم که به هیچی فکر نکردم ؛ فقط نیاز داشتم از همه چیز دور باشم ... پیش خودم گفتم شاید اگه از این جریان چیزی ندونی برات بهتر باشه .
تهیونگ یه دفعه از جا بلند شد و پایهٔ صندلیش با صدای گوش خراشی روی زمین لغزید .
در حالی که مشتهاشو محکم گره کرده بود ، با عصبانیت گفت : برای من بهتره ؟! میدونی تو این سالها چی کشیدم ؟ میدونی چقدر خودمو بخاطر جداییمون سرزنش کردم ؟ همهاش با خودم فکر میکردم شاید تقصیر منه ، شاید ندونسته یه کاری کردم که ازم ناراحت شدی ، شاید ازم خسته شدی یا اینکه دیگه دوستم نداری !
- من ... خیلی متاسفم ته .
- منم برای خودم متاسفم ! تو بهم گفته بودی که من نقطهٔ امنتم ، ولی وقتی احساس خطر کردی ، جای اینکه به من پناه بیاری ازم دور شدی ! این نشون میده که باور نداشتی بتونم واقعاً مراقبت باشم ؛ یعنی از صمیم قلبت بهم اعتماد نداشتی .
یونگی اخمی کرد و گفت : اینطور نیست .
تهیونگ پوزخندی زد و خشمی که تو نگاهش بود به چیز تلختر و سردتری تبدیل شد .
- چرا ، دقیقاً همینطوره ! نمیتونم باور کنم اینقدر ساده از من گذشتی .
- ساده ؟! تو انگار متوجه نیستی تهیونگ ، بهت میگم پای جونم وسط بود ! توقع داشتی چیکار کنم ؟!
- توقع نداشتم منو تو بیخبری ول کنی و ازم بخوای دنبالت نگردم ... باید بهم میگفتی ، من حق داشتم که بدونم چرا این وسط یهویی ترک شدم !
شونههای یونگی از شدت غمی که نمیتونست توضیحش بده ، خم شده بود و درد میکرد ...
آهی کشید و زمزمهوار گفت : نتونستم بگم ، در واقع نخواستم که بگم ... میدونستم که چقدر به پدرت علاقه داری و ستایشش میکنی . بارها بهم گفته بودی که اون الگوی زندگیته و دلت میخواد یه روز شبیه اون بشی ! نخواستم اون بتی که تو ذهنت ازش ساخته بودی رو خراب کنم ؛ شاید هم ترسیده بودم که باورم نکنی ... نمیدونم ! ولی به هر حال ، میدونستم که قرار نیست بعد از شنیدن حقیقت قید کسی که از گوشت و خون خودته و یه عمر بزرگت کرده رو بخاطر من بزنی ، پس ترجیح دادم بیصدا کنار بکشم و الکی طرز فکر تو رو هم درمورد بابات خراب نکنم .
تهیونگ با مخالفت سری تکون داد و گفت : اینها همهاش بهونهست ! بابای من آدمکش نیست ، اون احتمالا فقط میخواسته تو رو بترسونه . من حتی شک دارم که اون تصادف واقعا کار خودش بوده باشه !
یونگی بیاختیار نیشخندی به خوشخیالی پسر زد و گفت : آره ، هر چی ...
هر چی که بیشتر میگذشت ، تهیونگ بیشتر به عمق قضیه پی میبرد و این باعث میشد قلبش تو سینهاش تیر بکشه ...
همیشه معتقد بود که پدرش مرد خوبیه ، اما حالا با این واقعیت تلخ روبرو شده بود که شاید اونطور که فکر میکرد ، اونو نمیشناختش !
یونگی با دیدن حال بدش ، از جا بلند شد تا بغلش کنه و بهش دلداری بده ... اما تهیونگ خودشو کنار کشید !
مطمئن نبود بتونه لمس کسی که دنیاشو به هم ریخته بود رو تحمل کنه .
تهیونگ در حالی که صداش به سختی از زمزمه فراتر میرفت گفت : میخوام یه کم تنها باشم .
یونگی به هیچ وجه انتظار این واکنش رو نداشت ، با این حال به نشونهٔ درک سری تکون داد و گفت : خیلی خب ، اگه بخوای مــ ...
تهیونگ وسط حرفش پرید و قاطعیت گفت : نه ، نمیخوام ! من برای هضم چیزهایی که گفتی به زمان احتیاج دارم ... لطفاً دنبالم نیا .
بعد از این حرف ، بیمعطلی از سالن بیرون رفت و یونگی رو با یه دنیا غم ، پشت سرش گذاشت .
میخواست دنبالش بره ، براش توضیح بده و بهش التماس کنه تا یه فرصت دیگه برای جبران بهش بده ، ولی حرفهای تهیونگ بهش نشون میداد شکافی که بینشون وجود داره ، خیلی عمیقتر از چیزیه که فکرشو بکنه .
با حرص و ناراحتی پلکهاشو روی هم فشرد و سعی کرد بغضی که توی گلوش نشسته بود رو قورت بده .
بعد از چیزی که شب قبل بینشون گذشته بود ، فکر میکرد که بالاخره همه چیز قراره درست بشه ، ولی حقیقتی که فاش شد ، تهیونگ رو حتی بیشتر از قبل ازش دور کرد !
میدونست که رابطهشون در حال حاضر به یه نخ نازک آویزونه و فقط میتونست امیدوار باشه که شاید بتونه راهی برای ترمیم این پیوند شکسته شده پیدا کنه .
YOU ARE READING
Love lost ; Love found
FanfictionCouple : Taegi/Yoontae Genre: Romance, Drama, Angst, Slice of Life, Smut کیم تهیونگ یه وکیل طلاق جوون و با استعداده که به خاطر موفقیت توی پروندههاش شهرت کاری زیادی پیدا کرده . یه روز پروندهٔ طلاق زن جوونی به دستش میرسه که با همه پروندههاش فرق دا...