part 20

189 40 9
                                    

با نالهٔ آرومی که هیچ شباهتی به فریاد زدن نداشت ، از خواب پرید ...
قلبش با سرعت بی‌سابقه‌ای می‌کوبید و قفسه سینه‌اش بخاطر نفس‌های تند و عمیقی که می‌کشید به شدت بالا و پایین می‌رفت .
قطره‌های عرق سرد روی تیغهٔ کمرش به پایین سر می‌خورد و لرزه‌ای به ستون فقراتش می‌انداخت .
هنوز از حال و هوای اون کابوس لعنتی بیرون نیومده بود .
هنوز هم فشار اون دست‌های پرقدرتی که به گلوش چنگ زده بودن رو حس می‌کرد !
رفتن جون از تنش و سرد شدن دست و پاهاشو حس می‌کرد !
بریدن نفسش و تار شدن دنیا پیش چشم‌هاش رو حس می‌کرد ...
با این تفاوت که این بار ، تار شدن دیدش بخاطر حلقه زدن اشک توی چشم‌هاش بود .
بی‌اختیار بغضشو شکست و هر دو دستشو محکم به دهنش فشرد تا صدای هق‌هقش پسری که کنارش تو آرامش خوابیده بود رو بیدار نکنه ، اما خیلی موفق نبود ...
زیاد طول نکشید که تهیونگ با شنیدن صدای فین فین و نفس‌های بریده و نامنظم یونگی‌ بیدار شد .
در حالی که هنوز مست و گیج خواب بود ، پلک‌هاشو چند بار پشت سر هم باز و بسته کرد و با فهمیدن موقعیت ، سریع توی جاش نیم ‌خیز شد .
آباژوری که روی پاتختی بود رو روشن کرد و با تعجب و نگرانی پرسید : یونگی‌ ؟ داری گریه می‌کنی ؟! چی شده ؟
یونگی‌ قبل از اینکه به سمتش برگرده ، تند تند اشکاشو پاک کرد و سعی کرد کمی به خودش مسلط بشه .
- چیزی نیست عزیزم ، بگیر بخواب ...
- یعنی چی که چیزی نیست ؟ واسه هیچی نصفه‌ شب پا شدی و داری اشک میریزی ؟!
آب دهنشو قورت داد تا گرفتگی صداش برطرف بشه و به دروغ گفت : یه خرده ‌زانو درد داشتم ، ولی الان بهترم ... نگران نباش .
تهیونگ به چشم‌های خیس و پف کرده‌اش خیره شد و با ناراحتی گفت : اگه درد داشتی چرا بیدارم نکردی ؟ داروهاتو کجا گذاشتی ؟ مسکن بیارم برات ؟!
یونگی‌ سرشو به طرفین تکون داد و گفت : هیچی نمی‌خوام ، خوبم ... خوب میشم .
تهیونگ با محبت دست‌هاشو دور تنش پیچید و بوسه‌ای روی پیشونی عرق‌ کرده‌اش گذاشت .
زیر لب پرسید : مطمئن باشم الان خوبی ؟ میخوای بریم دکتر ؟
- نه ، گفتم که چیزیم نیست ... بیا بخوابیم .
تهیونگ با اکراه و تردید سری تکون داد و کنار یونگی دراز کشید .
هر دو توی سکوت به سقف اتاق زل زده بودن ...
یونگی‌ میترسید که چشم‌هاشو ببنده و دوباره کابوس‌ها به سراغش بیان و تهیونگ ، داشت به این فکر می‌کرد که چیزی این وسط سر جاش نیست ...
می‌دونست که دوست‌پسرش اخیراً داره با استرس و اضطراب زیادی دست و پنجه نرم می‌کنه ، اما نمی‌دونست که این حال پریشونش رو باید به پای چی بذاره .
کمی بهش نزدیک‌تر شد و در حالی که موهاشو نوازش می‌کرد گفت : عشقم اگه چیزی اذیتت می‌کنه میتونی راجع بهش با من حرف بزنی ، هر چی که باشه .
یونگی حس کرد که قلبش از شنیدن حرف‌های تهیونگ فشرده شد ...
می‌دونست که ممکنه دلشو بشکنه ، ولی نمی‌تونست این دردی که رو سینه‌اش سنگینی می‌کرد رو بیشتر از این تحمل کنه .
از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود ، مدام پیام‌های تهدیدآمیز از طرف پدر تهیونگ می‌گرفت و این مسأله به طرز فجیعی روح و روانشو بهم ریخته بود !
هیچ راهی براش نمونده بود جز اینکه تمومش کنه .
نفسشو به سختی بیرون فرستاد و با صدای لرزونی گفت : یه چیزی هست که میخواستم بهت بگم ، ولی نمی‌دونم چطوری ...
غم و جدیت رو توی صدای یونگی ، نگرانی عجیبی به جون تهیونگ انداخت .
- چی شده عزیزم ؟!
یونگی قبل از صحبت کمی وقت گذاشت و افکارشو جمع کرد ...
برای چند ثانیه‌ای چشماشو بست و سعی کرد خودشو برای مکالمه سختی که پیش رو داشت ، آروم نگه داره .
آب دهنشو قورت داد و در حالی سعی میکرد جلوی اشک‌هاشو بگیره گفت : ته ، من خیلی فکر کردم ... به خودم ، به تو ، به آینده‌مون ... و فکر می‌کنم که بهتره از هم جدا بشیم .
چشمان تهیونگ از شوک گشاد شد و با سردرگمی پرسید : منظورت چیه ؟ چرا باید جدا بشیم ؟! ما که مشکلی نداریم با هم .
- الان مشکلی نداریم ، ولی خودت هم خوب میدونی که رابطهٔ ما به چیز خوبی ختم نمیشه ... ما که تا ابد نمی‌تونیم مخفیش کنیم ، میتونیم ؟ همون‌طور که بابات فهمید ، بقیه هم بالاخره یه روز میفهمن و بعد ... خودت میتونی حدس بزنی که چی میشه !
- من نمی‌فهمم ، مگه این خودت نبودی که میگفتی نباید به اتفاق‌هایی که هنوز نیفتاده فکر کنیم ؟ الان چی شده ؟ چرا حرف‌هات عوض شده ؟!
یونگی آهی کشید و با دل شکستگی زمزمه کرد : حرف‌هام عوض نشده ، فقط چشمم به روی یه سری حقیقت‌ها باز شده و دیگه نمیتونم واقعیت شرایطمون رو نادیده بگیرم ! هردو خوب میدونیم که دیگران قرار نیست این رابطه‌ رو قبول کنند ... ما از طرف خانواده‌‌مون ، دوست‌هامون و تمام اطرافیانمون طرد می‌شیم و دیگه نمی‌تونیم تو این جامعه زندگی کنیم .
تهیونگ غلتی زد و یونگی رو محکم توی آغوشش گرفت .
در حالی که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود ، به آرومی زمزمه کرد : مهم نیست ... تا وقتی که تو باشی ، هیچ چیز دیگه‌ای برام مهم نیست . من فقط تو رو دوست دارم و فقط تو برام مهمی !
یونگی سرشو به سینهٔ تهیونگ فشرد و اجازه داد که اشک‌هاش بی‌صدا سرازیر بشه ...
- می‌دونم دوستم داری ، منم تو رو بیش از هر چیزی دوست دارم ... ولی عشق همیشه کافی نیست ته !
- عزیزم ، من میفهمم که این چند وقته تحت فشار بودی و بهت سخت گذشته ، ولی اینقدر راحت تسلیم نشو ! بهت قول می‌دم با هم از این روزها می‌گذریم . خب ؟
یونگی دیگه چیزی نگفت و وانمود کرد که حرف‌هاشو قبول کرده ... ولی با وجود حرف‌ها و ابراز محبت‌های پسر جوون‌تر ، تصمیم خودشو در مورد این رابطه‌ گرفته بود ...
تهیونگ جوری یونگی رو تو بغلش نگه داشته بود که انگار هیچوقت قرار نیست رهاش کنه ، در حالی که پسر بزرگ‌تر حس می‌کرد قلبش داره توی درد و احساس گناه غرق میشه .
می‌دونست که باید بخاطر هر دوی اون‌ها همه چیز رو تموم کنه ...
این انتخاب دردناکی بود ، اما اون احساس می‌کرد این انتخاب برای حفظ جونش و شاید خوشبختی تهیونگ ضروریه .

***

تهیونگ با صدای آزاردهندهٔ زنگ ساعت رومیزی از خواب بیدار شد ...
بدون اینکه چشم‌هاشو باز کنه ، زیر لب فحشی داد و سرشو به بالش فشرد تا صدای کمتری به گوشش برسه .
- یونگی ، اون آلارم کوفتی رو خاموشش کن .
انتظار داشت مثل همیشه ، صدای غرغرهای یونگی و سوال تکراری "چرا وقتی هیچکدوم صبح زود کلاس نداریم ساعتو کوک می‌کنی ؟" رو بشنوه ، ولی نه جوابی گرفت و نه زنگ ساعت خاموش شد !
با اخم پتو رو از روی تنش کنار زد و سر چرخوند که با جای خالی یونگی روبرو شد .
می‌تونست بهم ریختگی روی بالش و ملافه‌ها رو ببینه ، ولی خبری از کسی که شب کنارش خوابیده بود ، نبود !
و این تهیونگ رو متعجب و تا حدی نگران کرد ، چون یونگی عادت نداشت زودتر از اون بیدار شه .
از تخت پایین اومد و حمام و بالکن رو چک کرد ، اما هیچ اثری از دوست پسرش نبود .
زیر لب با نگرانی زمزمه کرد : صبح به این زودی با اون پای شکسته کجا میتونه رفته باشه ؟!
شونه‌ای از سر بی‌خبری بالا انداخت و به سمت آشپزخانه رفت و تصمیم گرفت تا وقتی که یونگی برگرده ، یه صبحونه مختصر برای جفتشون آماده کنه ...
قابلمهٔ کوچیکی روی اجاق گاز گذاشت و در حالی که منتظر جوشیدن آب بود ، سعی کرد افکار پریشونشو آروم کنه .
به خودش اطمینان داد که یونگی با پای شکسته‌اش نمیتونه جای دوری رفته باشه و به زودی برمیگرده ...
ولی این فقط یه امید واهی بود !
ساعت‌ها گذشت و خورشید به وسط آسمون رسید ، اما یونگی برنگشت .
تهیونگ برای هزارمین بار به یونگی زنگ زد و این دفعه هم ، به جای صدای عشقش ، فقط این پیغام ضبط شده لعنتی رو شنید : مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی‌باشد ، لطفا بعداً تماس بگیرید .
با عصبانیت گوشیشو روی تخت پرت کرد و چند قدم راهی که برای خودش در نظر گرفته بود رو رفت و برگشت ...
یونگی‌ هیچوقت بی‌خبر جایی نمی‌رفت و فکر اینکه اون تنها و آسیب دیده بود ، اظطراب و دلشورهٔ تهیونگ رو تشدید میکرد .
می‌دونست که یونگی بخاطر تصادف ، از دانشگاه و کار پاره‌ وقتش مرخصی گرفته ، با این وجود تصمیم گرفت سری به اونجا بزنه بلکه پیداش کنه .
نفسشو با حرص بیرون فرستاد و در کمد رو باز کرد تا پالتوش رو برداره ، ولی با چیزی که دید دست‌هاش توی هوا خشک شد .
لباس‌های یونگی و بیشتر وسایلش ناپدید شده بودن !
حرف‌هایی که شب گذشته درمورد جداییشون زده بود ، توی ذهن تهیونگ اکو شد و هر کدوم مثل یه چاقوی تیز تو قلبش فرو رفت ...
زانوهاش سست شدن و بی‌اختیار ، همونجا روی زمین نشست .
یونگی رفته بود ...
وسایل ضروریش رو جمع کرده و بدون گفتن حتی یک کلمه رفته بود !
و تهیونگ با یه "چـرا" بزرگ اینجا مونده و منتظر جوابی بود که شاید هیچوقت نیاد ...
اون باید میدونست که یونگی‌ کجاست ، چرا رفته و مهم‌تر از همه ، حالش خوبه یا نه ؟!
باید پیداش می‌کرد ، حتی اگر مجبور می‌شد بخاطرش کل شهرو زیر و رو کنه !




Love lost ; Love foundDonde viven las historias. Descúbrelo ahora