بالاخره دادخواست طلاق به دست یونگی رسید و قرار بود هفتهٔ آینده اولین جلسه دادگاه برگزار بشه ...
از وقتی اسم وکیل پرونده رو خونده بود ، مثل اسپند روی آتیش شده بود و با بیقراری طول و عرض اتاقش رو طی میکرد .
برخلاف تهیونگ که اولش توی ناباوری دست و پا میزد و سعی داشت به خودش بقبولونه که همهٔ این شباهتها بر حسب اتفاقه ، یونگی فقط با دیدن اسمش یقین پیدا کرده بود که اون همون کیم تهیونگه ...
همون پسری که سالها پیش به عنوان معشوقش میشناخت .
بارها و بارها دستش به سمت تلفن رفت تا بعد از مدتها باهاش تماس بگیره و ازش خواهش کنه از این پرونده دست بکشه ؛ ولی قدرت اینکه بعد از این همه سال دوباره باهاش همکلام بشه رو تو خودش نمیدید !
دلش آشوب بود و حس میکرد رگهای مغزش به خاطر فشار و استرس تیر میکشن ...
از یه طرف ، ترس از روبهرو شدن با عشق قدیمیش و از طرف دیگه فکرها و فرضیههای مختلفی که تو ذهنش میچرخید داشت از پا میانداختش !
براش سخت بود که باور کنه همهٔ اینها فقط یه تصادفه ...
چرا بین این همه وکیل ، پروندهٔ طلاقش درست باید به دست تهیونگ بیفته ؟!
حس میکرد دارن بازیش میدن و نمیدونست گردانندهٔ این بازی دقیقاً کیه !
چند قدم راهی رو که برای خودش در نظر گرفته بود اونقدر رفت و برگشت که پاهاش از شدت خستگی به ذوق ذوق افتادند .
میدونست که این فکر و خیالها هیچ فایدهای نداره ...
باید هر طوری شده ، قبل از جلسهٔ اول دادگاه تهیونگ رو میدید و باهاش حرف میزد .
شاید اینطوری میتونست جلوی خیلی از اتفاقات رو بگیره ...
دم عمیقی گرفت و قدمهای خستهاش رو به سمت کاناپهای که گوشهٔ دفتر کارش بود کشوند .
تنش رو به نرمی مخمل کاناپه سپرد و پلکهاشو روی هم گذاشت تا بتونه برای چند لحظه صداهای توی سرش رو خاموش کنه ...
هزاران هزار سوال بیجواب مثل گردباد توی سرش میپیچید و عذابش میداد .
یه بار دیگه دستشو به طرف گوشیش برد و به این فکر کرد که آیا باید ریسک کنه و به تهیونگ زنگ بزنه یا نه ؟!
شک و تردید چنگی به افکارش زد و دلهرهای که از ته قلبش میجوشید رو بیشتر و بیشتر کرد ...
یعنی ممکن بود تهیونگ جوابشو نده ؟
حاضر میشد که فقط یه بار دیگه باهاش حرف بزنه ؟
حس میکرد توی چرخهٔ بلاتکلیفی گرفتار شده ...
میدونست که به جواب سوالهاش و فرصتی برای صحبت کردن با تهیونگ به خاطر چیزی که قرار بود اتفاق بیفته نیاز داره .
این بار تمام شهامتش رو جمع کرد و با دستهای لرزون شماره تهیونگ رو گرفت ...
موبایل رو به گوشش چسبوند و با شنیدن صدای هر بوق انتظار ، تو دلش دعا میکرد قبل از اینکه پشیمون بشه تهیونگ جواب بده .
اما وقتی که تماس روی پیغامگیر رفت ، دلش هری پایین ریخت .
برای گذاشتن پیغام مردد بود ...
بعد از یه مکث نسبتاً طولانی با صدایی که از ناامیدی میلرزید ، گفت : تهیونگ ، منم یونگی ... میدونم که خیلی وقته از آخرین تماسمون میگذره و سالهاست همه چیز بین ما تموم شده ؛ ولی ... باید ببینمت . سوالهای زیادی برای من پیش اومده که جواب همهاش پیش توعه ، پس لطفاً باهام تماس بگیر ... لازمه قبل از جلسهٔ دادگاه یه چیزهایی برای هردومون روشن بشه .
یونگی بعد از گذاشتن پیغام صوتی ، توی سکوت نشست و نگاه منتظرش رو به صحفهٔ گوشی دوخت ...
دقیقهها گذشتن و به ساعت تبدیل شدن ، اما هیچ جوابی از تهیونگ نگرفت .
شک و اظطراب دوباره به ذهنش نفوذ کرد و به این فکر کرد که تماس گرفتن با تهیونگ کار درستی بود یا فقط قراره اوضاع رو بدتر کنه ؟!
درست زمانی که داشت امیدش رو از دست میداد ، صدای نوتیفیکشن گوشی بلند شد و پیام جدیدی روی صحفهاش نقش بست ...
قلب یونگی به تپش افتاد و بیمعطلی پیام رو باز کرد ...
همونطور که انتظار داشت ، یه تکست از طرف تهیونگ بود : "یونگی ، پیغامت رو گرفتم ... مطمئن نبودم که باید جواب بدم یا نه ، اما منم فکر میکنم وقتش شده که صحبت کنیم . فردا ساعت 5 بعد از ظهر بیا همون کافهٔ همیشگی ."
بیاختیار لبخندی روی لبهاش نشست ...
سریع جواب داد : "متشکرم تهیونگ ؛ فردا میبینمت ."
علیرغم حس عدم اطمینانی که هنوز تو وجودش موج میزد ، احساس کرد وزنهای از روی شونههاش برداشته شده .
براش مهم نبود روبهرو شدن با تهیونگ بعد از این همه سال ، چقدر میتونه سخت یا دردناک باشه ؛ فکرش فقط حول یه چیز میگشت :
- باید هر طوری شده تهیونگ رو قانع کنم که پاشو از این پرونده بیرون بکشه .****
روز بعد ، یونگی خیلی زودتر از زمان مقرر به کافه رسید .
با اظطراب و دلشوره پشت میزی نشسته بود و به در ورودی چشم دوخته و منتظر تهیونگ بود ...
نگاهش رو دور تا دور کافه چرخوند و نفس بیحوصلهاش رو بیرون فرستاد .
دکور تغییر خاصی نکرده بود ... فقط چندتا چیز کوچیک و جزئی عوض شده بود .
زمان زیادی رو توی این کافهٔ دنج گذرونده بودن و به هر گوشه که نگاه میکرد ، یکی از خاطرات توی ذهنش پررنگ میشد ...
آهی کشید و سعی کرد جای غرق شدن تو گذشته ، حواسشو به اتفاقات پیش رو معطوف کنه .
بالاخره تهیونگ رو دید که از در وارد شد ...
با نگاهش کل کافه رو از نظر گذروند تا اینکه به چشمهای یونگی رسید ...
با دیدن اون چشمها که حالا نوع نگاهش با همیشه فرق داشت ، قلبش به تپش افتاد .
لبخند تلخی روی لبهاش نقش بست !
کی گفته بود از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟!
با قدمهای بلند به سمت میز رفت و بعد از شیش سال ، دوباره توی این کافه روبهروی یونگی نشست .
توی نگاهشون ، همزمان هم غریبی و هم آشنایی دیده میشد ...
هردو میخواستن از بین خرابههای یه رابطهٔ نبود شده بگذرن و این قطعاً کار آسونی نبود !
یونگی که دیگه نمیتونست بیشتر از این جو سنگین رو تحمل کنه ، سکوت بینشون رو شکست : از آخرین باری که دیدمت خیلی وقته میگذره !
تهیونگ بیاختیار پورخندی زد و گفت : همینطوره .
- چیزی میخوری ؟
با اخمهای در هم جواب داد : نه ... فقط اومدم که حرفهاتو بشنوم .
نمیدونست درک کنه چرا یونگی در برابرش ، اینقدر راحت و خونسرد برخورد میکنه ؟!
انگار نه انگار که سالها پیش ، بدون هیچ توضیحی ترکش کرده بود !
دلش میخواست یه مشت محکم توی صورتش بکوبه ...
دلش میخواست یقهاش رو بگیره و سرش فریاد بزنه : چرا ولم کردی و رفتی ؟!
اما احساس میکرد با این کار ، فقط خودشو کوچیک میکنه .
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم و خویشتندار باشه .
با لحن بیحسی پرسید : درمورد چی میخواستی باهام حرف بزنی ؟!
- اونطوری که فهمیدم ، تو وکیل جونگهوا برای پروندهٔ طلاق ما هستی ... درسته ؟!
تهیونگ با کمی درنگ جواب داد : اوهوم ... که چی ؟!
یونگی سری تکون داد و گفت : حوصلهٔ مقدمه چینی ندارم ، پس بذار رک بگم ... ازت میخوام که بیخیال این پرونده بشی . میدونی که من و تو یه گذشتهای با هم داریم و من حدس میزنم به خاطر چیزی که قبلاً بینمون بوده ... تو نمیتونی این وسط خیلی بیطرف باشی !
لبخند غمگینی روی لبهای تهیونگ نشست که شبیه هرچیزی بود جز لبخند ...
یونگی هنوز هم خیلی خوب میشناختش !
میدونست هر جا که حرف اون باشه ، پای دل تهیونگ سست میشه ...
اما تهیونگ نمیخواست عقب بکشه .
قطعاً نه به این راحتی !
- من نگرانی تو رو درک میکنم ، اما خیلی وقته که یاد گرفتم چطور باید کار و زندگی شخصیم رو از هم جدا کنم . لازم نیست به فکر گذشتهها باشی ... قول میدم کاملاً بیطرفانه به این پرونده نگاه کنم ، مثل بقیهٔ پروندههای طلاقی که تا حالا داشتم ...
یونگی با عصبانیت دندونهاشو بهم فشرد و با اخم تشر زد : تهیونگ !
صداش توی فضای نسبتاً آروم کافه طنین انداخت و باعث شد تهیونگ نگاهشو به لبهاش بدوزه .
دلش برای شنیدن اسمش از اون لبها تنگ شده بود ؛ ولی لحن تند یونگی چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه ...
یونگی که از نگاه خیرهٔ تهیونگ معذب شده بود ، سر پایین انداخت و ادامه داد : گفتم که نمیخوام تو این موضوع دخالت کنی ... لطفاً از این پرونده بگذر و بذار یه وکیل دیگه بهش رسیدگی کنه . یه آدم غریبه ، یا حداقل کسی که باهاش این همه خاطره نداشته باشم !
تهیونگ این بار لبخند واقعیتری روی لبش نشوند .
دیوونگی بود ، اما نتونست جلوی زبونش رو بگیره : تو هنوزم منو دوست داری ! نه ؟
YOU ARE READING
Love lost ; Love found
FanfictionCouple : Taegi/Yoontae Genre: Romance, Drama, Angst, Slice of Life, Smut کیم تهیونگ یه وکیل طلاق جوون و با استعداده که به خاطر موفقیت توی پروندههاش شهرت کاری زیادی پیدا کرده . یه روز پروندهٔ طلاق زن جوونی به دستش میرسه که با همه پروندههاش فرق دا...