part 18

199 38 18
                                    

پوشه‌ٔ کاغذی که روی میزش بود رو با غیض بست و از بالای عینکش به پسر جوون و رنگ پریده مقابلش نگاه کرد ...
- پس داری میگی که تهیونگ دیروز پیش تو بوده ؟!
یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد استرس رو از خودش دور کنه ...
سر بلند کرد و خیره به چشم‌های مرد جواب داد : بله .
آقای کیم پوزخند پر از حرصی زد و غرید : حدسشو میزدم ! باورم نمیشه خونه پدریشو ول کرده و رفته سراغ یه ...
ادامهٔ جمله‌اشو خورد و با نگاه حقارت‌باری سر تا پای یونگی رو از نظر گذروند .
- آه ، بگذریم ... حتماً خبر داری که چی بین من و پسرم گذشته ، نه ؟
گرهٔ مشت‌های یونگی محکم‌تر شد و اخم‌هاش تو هم رفت ، ولی چیزی نگفت و به تکون دادن سرش اکتفا کرد .
دادستان کیم انگشت‌های هر دو دستشو توی هم قفل کرد و گفت : خب ؟
یونگی پلکی زد و با گیجی تکرار کرد : خب ؟!
- اگه تهیونگ بهت نگفته ، بذار من بگم ... من به هیچ عنوان قرار نیست رابطهٔ شما دو نفر رو تایید کنم . هر کاری میکنم تا پسرمو از این رابطه کثیف و احمقانه نجات بدم ... هر کاری ! حتی اگه مجبور شم با دست‌های خودم تو رو از زندگیش بندازم بیرون .
یونگی ابرویی بالا انداخت و با تمسخر تکرار کرد : منو از زندگیش بندازین بیرون ؟! به همین راحتی ؟
- معلومه ... خودتو چی فرض کردی ؟! پسر من یه بچهٔ معصوم و خوش‌قلبه که تو از سادگیش سوءاستفاده کردی و باعث شدی همهٔ خط قرمزها رو زیر پا بذاره ؛ ولی من مثل اون نیستم ! من میتونم بلایی به سرت بیارم که حتی فکرشم نمیکنی .
- آقای کیم ، برخلاف تصور شما ، تهیونگ دیگه بچه نیست که من بخوام گولش بزنم ! اون خودش خواسـ ...
دادستان کیم دستشو محکم روی میز کوبید و باعث شد ادامهٔ حرف تو گلوی یونگی گیر کنه !
با خشم و غضب به چشم‌های پسر روبروش زل زد و گفت : این حرف‌های صد من یه غاز رو تمومش کن و برو سر اصل مطلب ... اینجا چی میخوای ؟ چرا دست از سر تهیونگ من برنمیداری ؟!
یونگی لبخند تلخی زد و گفت : من چیزی نمی‌خوام ! فقط دارم سعی میکنم تو این شرایط تهیونگ شما رو آروم نگه دارم ... اون خیلی نگران و ناراحته ؛ ازتون خواهش میکنم که بیشتر از این تحت فشار نذاریدش . اون نمیتونه بین ما یکی رو انتخاب کنه !
- آه ، که اینطور ! ظاهراً تو هم تهیونگ رو خوب میشناسی ... پس باید بدونی که اون همیشه تو رفاه بوده و تحمل سختی‌های زندگی رو نداره ! بنابراین تو شرایطی که مطابق میلش نیست ، زیاد دووم نمیاره ... چون هیچوقت تو زندگیش آدم خودساخته‌ای نبوده و تکیه‌گاه بودن رو بلد نیست !
یونگی با تعجب گفت : متوجه منظورتون نمیشم .
- اممم ببین ... یونگی بودی دیگه ، درسته ؟
پسر تایید کرد و مرد میانسال با پوزخند ادامه داد : مهم نیست که تو چقدر تلاش کنی ، عشق بینتون هر چقدر هم که بزرگ باشه نمیتونه جای خالی خیلی چیزها رو پر کنه . یه مدت که بگذره ، تهیونگ به خودش میاد و سعی میکنه برگرده به جایی که بهش تعلق داره ... اونوقت تو میمونی و یه قلب شکسته و لحظه‌های خوب زندگیت که به هدر رفته !
یونگی صدای شکستن قلبش رو به وضوح شنید ...
پدر تهیونگ معتقد بود که عشق یونگی برای پسرش کافی نیست و نمیتونه تا ابد خوشحال نگهش داره !
آهی کشید و گفت : شما فکر میکنین اگه من از زندگیش برم بیرون ، اون میتونه خوشحال باشه ؟!
- شاید اولش نه ، ولی کم کم به نبودنت عادت می‌کنه ... مطمئنم غم از دست دادن تو ، به اندازهٔ حضورت به آینده و زندگی پسرم آسیب نمیزنه !
یونگی از جا بلند شد و با ناراحتی گفت : من نمیتونم درمورد آینده خیلی مطمئن باشم ، ولی ترجیح میدم تا اون روزی که ازش حرف زدین صبر کنم و ببینم چی میشه ... حتی اگه تهیونگ آخرش منو انتخاب نکنه ، من اینجا و تو این لحظه ازش دست نمی‌کشم .
برق پر از حرص و خطرناکی از نگاه مرد گذشت و با لحن تهدیدآمیزی لب زد : پس این یعنی به حرفم گوش نمیدی و میخوای مجبورم کنی که از راه سختش پیش برم ؟!
یونگی شونه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت : شما میتونید حرف منو هر جور که دوست دارین تعبیر کنید .
دادستان کیم با عصبانیت عینکشو از روی چشم برداشت و روی میزش پرتاب کرد .
- خیلی‌خب ؛ خودت خواستی ... پس منتظر عواقبش باش !
- نگران نباشید جناب دادستان ، من خودمو برای خیلی چیزها آماده کردم .
تعظیم کوتاهی کرد و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از دفتر آقای کیم بیرون رفت ...
به محض بیرون اومدن از اون اتاق _درست مثل کسی که مدت زیادی سرشو زیر آب نگه داشته بود _ نفس عمیق و صداداری کشید و سعی کرد خونسردیشو دوباره بدست بیاره .
تمام تلاشش رو کرده بود تا موقع صحبت کردن ، محکم باشه و اقتدارش رو حفظ کنه ، ولی خدا میدونست که از درون چه آشوب و دلهره‌ای رو تحمل می‌کرد ...
از وقتی پاشو توی دفتر آقای کیم گذاشته بود ، نگرانی‌هایی به قلبش سرازیر شده بودن که اصلاً بی‌مورد نبود !
یه حسی بهش میگفت که اون مرد قدرت اینو داره که علاوه بر رابطه‌اش با تهیونگ ، آینده و زندگی شخصیشو هم تا حد زیادی تحت تاثیر قرار بده ...
و این مسئله _علاوه بر اینکه بهش احساس ضعف و ناامیدی می‌داد_ دلش رو عمیقاً می‌شکست !
همین موقع موبایلش تو جیبش ویبره رفت و باعث شد زنجیره افکارش قطع بشه ...
تماس از طرف تهیونگ بود و یونگی بی‌معطلی جوابشو داد : ‌ته ، به موقع زنگ زدی ! همین الان از دفتر بابات اومدم بیرون .
-جداً ؟ چی شد ؟
یونگی تمام تلاششو کرد تا ناراحتی رو از صداش دور کنه و با کنایه گفت : بهتر از چیزی که فکرشو میکردم پیش رفت ...
- واقعاً ؟!
پوزخندی به خوش خیالی دوست‌پسرش زد و با قدم‌های بلند از ساختمون دادسرا خارج شد .
همون‌طور که داشت به سمت ماشینش _که اونور خیابون پارک شده بود_ می‌رفت جواب داد : اوهوم ... فکر می‌کردم به محض اینکه خودمو معرفی کنم با اردنگی از دفترش پرتم می‌کنه بیرون ، ولی خوشبختانه اینکارو نکرد !
- این یعنی صحبت‌هاتون هیچ نتیجه‌ای نداشت ، نه ؟
- نه متاسفانه .
تهیونگ آهی کشید و ناامیدانه گفت : من که بهت گفته بودم این جواب نمی‌ده . حالا میخوای چیکار کنی ؟
- نمی‌دونم ... راستشو بخوای منم فکر میکنم که تا حدودی حق با پدرته !
- یعنی چی ؟ تو چه موردی ؟!
- تو همهٔ موارد !
تهیونگ با گیجی پرسید : منظورت از این حرف‌ها چیه یونگی ؟ تو حالت خوبه ؟! اونجا چی شنیدی که حرف‌هات یه دفعه عوض شده ؟
در ماشینشو باز کرد و قبل از اینکه سوار بشه ، کمی مکث کرد و پلک محکمی زد تا اشک‌هایی که دیدشو تار کرده بودن از بین برن ...
اما همین که خواست جواب بده ، صدای گاز دادن ماشین دیگه‌ای که داشت با سرعت بهش نزدیک میشد توجهش رو جلب کرد .
با تعجب برگشت تا ببینه اون روانی کیه که داره با همچین سرعتی توی خیابون ویراژ میده ، اما با دیدن هیوندای مشکی رنگی که کمتر از ۳_۴ متر باهاش فاصله داشت و انگار قصد داشت اونو زیر بگیره ، در جا خشکش زد .
در ماشینشو فوراً بست و خودشو از سر راه کنار کشید ، ولی دیگه خیلی دیر شده بود !
سپر جلوی اون هیوندای به زانوی چپش برخورد کرد و باعث شد که به پهلو _کنار تایر‌های ماشین خودش _ روی زمین بیفته ...
سرش با شدت به گلگیر ماشینش خورد و بوی خون توی مشامش پیچید !
چشم‌هاش از فرط درد سیاهی می‌رفت و برای چند لحظه نتونست موقعیتش رو درک کنه ...
صدای داد و فریادهای چند نفری که برای کمک بهش نزدیک شده بودن رو می‌شنید ، اما نمی‌تونست حرکتی بکنه یا اینکه حتی چشم‌هاشو باز نگه داره !
پلک‌هاش سنگین شدن و علیرغم تمام تلاشش ، حس می‌کرد که نمیتونه هوشیاریشو حفظ کنه .
تو اون لحظه ، قبل از اینکه ذهنش تسلیم تاریکی بشه ، آخرین فکر منسجم یونگی درباره تهیونگ و آیندهٔ نامعلومی که پیش رو داشتن بود ...

Love lost ; Love foundWhere stories live. Discover now