part 15

264 50 21
                                    



🔙 هفت سال قبل ~ دسامبر 2017

جزوه رو بست و روی میز تحریرش گذاشت ...
دیوارکوب بالای سرش رو خاموش کرد و پلک‌هاشو محکم روی هم فشار داد .
سعی کرد با دراز کشیدن روی تخت و بستن چشم‌هاش به خواب بره ، اما تلاشش هیچ فایده‌ای نداشت و مثل دو شب گذشته ، خواب به چشم‌هاش نیومد ...
سرش بخاطر بی‌خوابی‌های اخیر درد می‌کرد و حس مزخرف دلتنگی امونش رو بریده بود !
چند روزی به کریسمس مونده بود و دانشگاه به مدت یه هفته تعطیل شده بود تا دانشجوها فرصت اینو داشته باشن که سال نو رو کنار خانواده‌هاشون جشن بگیرن .
همه از این تعطیلات راضی و خوشحال بودن ...
همه به جز تهیونگ !
در واقع از همون لحظه که پا تو خونهٔ پدریش گذاشته بود _ با وجود استقبال گرم اعضای خانواده‌اش _ مدام حس می‌کرد که یه چیزی کم داره ...
یه حس بد مثل خوره افتاده بود به جونش و نمی‌ذاشت که مثل قبل از این جمع خانوادگی لذت ببره !
تو تمام طول روز کلافه بود و شب‌ها هم بی‌خوابی میزد به سرش ؛ چون به خوابیدن کنار یونگی ، بوی عطرش و شنیدن صدای نفس‌هاش عادت کرده بود .
دلش به شدت از دوری یونگی گرفته بود و نمی‌دونست چطور باید این روزهای باقی مونده رو سر کنه !
با صدای زنگ گوشی ، نیم خیز شد و موبایلش رو از روی دراور کنار تخت برداشت .
با دیدن کلمهٔ "My Beloved" روی صفحه نمایشگر ، لبخند گشادی زد و سریع تماس رو جواب داد .
- الو ؟ یونگی ؟
- ته ... چطوری عزیزم ؟
آهی کشید و صادقانه اعتراف کرد : خوب نیستم !
یونگی با نگرانی پرسید : چرا ؟! چیزی شده ؟ نکنه تو خونه اتفاق بدی افتاده ؟
- نه ؛ همه چی خوبه . فقط ... دلم برات تنگ شده !
صدای نفس راحت یونگی که تو گوشش پیچید ، لبخندی روی لبش نشوند .
یونگی با خنده گفت : دل منم تنگ شده .
تهیونگ کمی خودشو بالاتر کشید و به تاج تخت تکیه داد ...
در حالی که پتو رو روی تنش مرتب میکرد گفت : فردا تولدمه ، می‌دونی که ؟!
- میدونم ! برای همین به محض اینکه ساعت از دوازده رد شد بهت زنگ زدم ... تولدت مبارک عشق من .
با شوق گوشهٔ لبشو گزید و گفت : ممنونم ، ولی تبریک خشک و خالی به دردم نمیخوره !
- واسه‌ات کادو هم گرفتم .
- واقعاً ؟!
یونگی به ذوق بچگانه‌اش خندید و گفت : آره ، واقعاً ... وقتی ببینمت بهت میدمش .
تهیونگ با فکری که یهویی به سرش زد ، هیجان زده از جا پرید و گفت : عالیه ... پس ، فردا حدودهای نیمه شب بیا پارک نزدیک دانشگاه . اینطوری هم تولد منو می‌تونیم جشن بگیریم ، هم سال جدید رو !
- ولی تو گفته بودی که تو این چند روز میخوای تمام وقتت رو صرف خانواده‌ات کنی ...
- آره ، ولی من نمیتونم تا تموم شدن تعطیلات برای گرفتن کادوی تولدم صبر کنم .
یونگی ریز خندید و با شیطنت پرسید : باور کنم فقط که بخاطر گرفتن کادوعه ؟!
تهیونگ هم با خنده جواب داد : از چند نفر شنیدم که موقع تحویل سال توی هر حس و حالی که باشی ، تا آخر سال اون حس و حال باهاته ... من به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد که تمام سال رو با دلتنگی برای تو سر کنم !
- بیخیال تهیونگ ، این‌ها همه‌اش خرافاته .
- شاید ... ولی من می‌خوام باورش کنم ! بیا لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم که تا آخر سال و حتی سال‌های بعدش هم کنار هم بمونیم .
یونگی بعد از کمی مکث گفت : باشه ... بیا همین کارو بکنیم .
لبخند محوی گوشهٔ لب تهیونگ رو کشید و گفت : خیلی‌خب ، پس فردا شب می‌بینمت .
- می‌بینمت عزیزم ، شب بخیر .
تهیونگ "شب بخیر" آرومی گفت و بعد از قطع کردن تلفن ، گوشی رو میز کنار تخت گذاشت و دوباره دراز کشید ...
با فکر دیدن یونگی ، لبخندش وسعت گرفت و پتو رو بیشتر دور خودش پیچید .
می‌دونست با این شوق و انتظاری که تو دلش هست ، امشب هم تا دم صبح خوابش نمی‌بره !

Love lost ; Love foundWhere stories live. Discover now