part 9

243 60 42
                                    


سرشو به گوش یونگی نزدیک کرد و با صدای آرومی پچ زد : جونگ‌هوا هرچقدر هم که تلاش کنه ، نمیتونه توجه منو به خودش جلب کنه ... چون تمام توجه و فکر و ذهن من پیش توعه !
یونگی کمی سرشو عقب کشید و نگاه گیج و متحیرشو برای اطمینان خاطر از چیزی که شنیده بود ، بین مردمک‌های تهیونگ چرخوند ...
همون‌طور که به چشم‌های ستاره‌بارون پسر خیره بود ، چند بار محکم پلک زد تا مطمئن بشه که توی خواب و رویا نیست !
تهیونگ لبخند ریزی به چشم‌های گرد شدهٔ یونگی زد و نگاهش آروم آروم به پایین سر خورد و روی لب‌هاش که بخاطر تعجب کمی از هم باز شده بود نشست .
دستشو بالا برد و انگشت اشاره‌اش رو خیلی نرم و آروم روی لب‌های باریک یونگی کشید ...
- پشه نره تو دهنت !
یونگی از تماس کوچیک انگشت تهیونگ با لب‌هاش تکون سختی خورد و دو_سه قدم عقب‌ رفت ...
هالهٔ محو و قرمز رنگی که روی گونه‌هاش نشسته بود ، باعث شد لبخند تهیونگ کمی وسعت بگیره .
اخم ریزی بین ابروهاش نشست و با شک پرسید : ببینم تو مستی ؟!
تهیونگ یه لنگه‌ٔ ابروشو با تعجب بالا انداخت و جواب داد : نه ؛ واسه چی ؟!
- آخه معمولاً این ساید پلی‌بوی‌ات بعد از مصرف الکل خودشو نشون میده !
تهیونگ متوجه شد که یونگی داره غیر مستقیم به اون آشنایی تاریخیشون اشاره می‌کنه ...
یا شاید هم اولین باری که بهش اعتراف کرد !
بعد از گذشت سال‌ها به این نتیجه رسید که همهٔ اولین‌هاشو با یونگی ، به لطف مستی تجربه کرده و باید بهش حق می‌داد که درباره‌اش اینطوری فکر کنه !
ناخواسته خندهٔ بلندی سر داد و گفت : اصلاً هم اینجوری نیست ... من موقع مستی فقط زیادی صادق میشم و هر چیزی که به ذهنم بیاد رو بدون فیلتر بروز میدم .
- میخوای بگی که همهٔ فکرهای بدون فیلترت درمورد من اینقدر ...
جمله‌اش رو ادامه نداد ، چون نتونست کلمهٔ مناسبی برای توصیف افکار تهیونگ پیدا کنه !
با این حال پسر کوچیک‌تر متوجه منظورش شد و با لبخند محو و خجولی جواب داد : خب ... این تقصیر من نیست که ضمیر ناخودآگاهم روت کراش داره !
یونگی گرمای خوشایندی رو سمت چپ سینه‌اش احساس کرد و با نیشخند محوی گفت : که اینطور ... پس فکر کنم باید بخاطرش احساس افتخار کنم ، نه ؟
تهیونگ به خوش جرأت داد و _در حالی که برق شرارت توی چشم‌هاش می‌درخشید _ فاصله‌اشو با یونگی کم و کمتر کرد ...
- باید افتخار کنی ؛ چون فقط تو تونستی کاری کنی که اینقدر عجیب و لا یدرک عاشقت بشم !
شنیدن این جمله ، باعث شد نفس توی سینه پسر بزرگ‌تر حبس و سرعت ضربان قلبش چندین برابر بشه .
لب‌هاش برای گفتن حرفی تکون خوردن ، اما حتی یه کلمه هم نتونست ادا کنه ...
به معنی واقعی کلمه زبونش بند اومده بود !
تهیونگ بدون فکر کردن به عواقب کارش ، نیمی از صورت یونگی رو با یکی از دست‌هاش قاب گرفت و سر پیش برد تا لب‌هاشون رو به هم برسونه ...
یونگی از شدت تعجب برای چند لحظه‌ای تو جاش فریز شد ؛ اما احساس خوشایندی که تو تمام تنش می‌پیچید بهش اجازه نداد خودشو عقب بکشه .
اما قبل از اینکه لب‌های بی‌قرارشون همدیگه رو لمس کنند ، صدای برخورد پاشنه‌های کفش زنونه‌ای با کف مرمری بالکن باعث شد چشم‌های هر دو با وحشت باز بشه و به سرعت نور از هم فاصله بگیرن .
- یـونگی ؟!!
با شنیدن اسمش ، دم عمیق و پر از حرصی گرفت و به سمت صاحب اون صدای نازک و متعجب برگشت ...
- باز چی شده ، جونگ‌هوا ؟
جونگ‌هوا دست به سینه ، نگاه موشکافانه‌اش رو بین تهیونگ و یونگی چرخوند ...
جو به شدت سنگین بود و تنش خاصی بینشون حس میشد .
- به منشی کانگ سپردم یه بلیت برات رزرو کنه ، اون هم قبول کرد و گفت که آخر شب باهامون میاد خونه تا پاسپورت و مدارکتو بگیره ...
یونگی سری تکون داد و گفت : خیلی خب .
لبخند مرموزی گوشهٔ لب جونگ‌هوا نشست و با لحن خاصی پرسید : یعنی مشکلی نداری که شب با هم برگردیم خونه ؟!
یونگی با دیدن اون لبخند موذیانه ، متوجه قصد جونگ‌هوا شد و سگرمه‌هاش تو هم رفت ...
با لحن خشک و عصبی جواب داد : مشکلی ندارم .
تهیونگ با شنیدن جوابش ، یه لنگهٔ ابروش رو بالا انداخت و با خشم و سوءظن به یونگی خیره شد .
حس مزخرف شک و بددلی تمام وجودش رو در بر گرفت ...
آخه چرا یونگی باید با برگشتن به اون خونه‌ٔ لعنتی _که یقیناً خونه مشترکش با جونگ‌هوا بوده_ موافقت کنه ؟!
محض رضای خدا ، اون تا همین چند دقیقه پیش داشت برای دور نگه داشتن تهیونگ از اون زن خودشو به آب و آتیش میزد ...
افکار بد و منفی داشت مغزش رو متلاشی میکرد و تهیونگ اون لحظه آرزو میکرد کاش جونگ‌هوا اونجا نبود تا هرچی فحش و ناسزا یاد داره رو نثار یونگی کنه !
یونگی که متوجه نگاه‌های مشکوک و اخم‌آلود تهیونگ شده بود ، سعی کرد با جمله بعدی خیالش رو راحت کنه .
- به هر حال ، بعضی از وسایل‌‌های شخصیم هنوز تو اون خونه‌ست ... به این بهونه میتونم بیام و پسشون بگیرم .
ابرهای سیاهی که ذهن تهیونگ رو احاطه کرده بود ، با همون یه جمله کنار رفتن و آرامش به قلبش برگشت ...
ولی در عوض ، چهرهٔ جونگ‌هوا از عصبانیت کبود شد و با خشم آشکاری پرسید : فکر نمیکنی در مورد اینجور مسائل ، باید خصوصی صحبت کنیم ؟!
یونگی نیشخند تمسخر آمیزی زد و گفت : اینجا که غیر از ما کسی نیست ... نکنه میخوای جلوی وکیل طلاقت هم تظاهر کنی یه زوج خوشبختیم ؟!
- البته که نه ، ولی نیازی نیست که اون در جریان همهٔ جزییات رابطه ما باشه ...
تهیونگ با کلافگی چشم‌هاشو تو حدقه چرخوند و گلوش رو صاف کرد تا توجه اون دوتا رو جلب کنه !
یونگی و جونگ‌هوا رسماً وجودش رو بین حرف‌هاشون نادیده گرفته بودن ...
انگار نه انگار که تمام این مدت ، خودش هم اونجا وایساده و داره مکالمه‌اشون رو میشنوه !
- فکر میکنم بهتره که من تنهاتون بذارم ...
جونگ‌هوا سری به تایید تکون داد و گفت : بله ، ممنون میشم .
برای آخرین بار ، نیم نگاهی به چهرهٔ یونگی انداخت و بدون هیچ حرفی به داخل ساختمون برگشت ...
با رفتن تهیونگ ، پوزخند عصبی روی لب‌های یونگی نقش بست و پرسید : چرا فرستادش بره ؟! ترسیدی یه وقت به خیانت‌هات اشاره کنم و روی طرز فکرش درموردت تأثیر منفی بذاره ؟
جونگ‌هوا نیشخند منظور داری زد و گفت : به نظر میاد اونی که نگران طرز فکر کیم تهیونگه ، تویی ! تو بودی که داشتی تلاش میکردی بین حرف‌هامون بهش بفهمونی رابطهٔ کاملاً ما تموم شده‌ست و امیدی به برگشتمون نیست ...
یونگی کمی جا خورد ، اما سعی کرد ظاهر خونسردش رو حفظ کنه ...
با همون نیشخند ادامه داد : این حرف‌ها رو از کجا میاری ؟!
- الکی خودتو به اون راه نزن عزیزم ... من خوب میدونم که کیم تهیونگ کیه !


Love lost ; Love foundWhere stories live. Discover now