نگاه ِ خیرهام از پنجره به سمت درختها، آخرین چیزیست که میتوانستم بهش فکرکنم .
هیچوقت از طبیعت خوشم نمیآمد؛ ولی الان داخل این اتاق تماماً سفید، که فقط و فقط یک پنجره دارد؛ مرا مجاب کرده است که از درختها خوشم بیاید.
و برای گذراندن زمانم بتوانم داخلشان غرق شوم .
چون اینجا هیچچیزی نیست !
به غیر از یک تخت که آن هم بیشتر مواقع مرا با زنجیر به آن میبندد تا آسیبی به خودم نرسانم ...
انگار من برایشان خیلی آدم مهمیام و بهم توجه میکنند، چیزی که همیشه خواستارش بودم
ولی چرا دیگر الان از این توجه خوشم نمیآید؟
چون این توجه، در مکان نامناسبی است؟ ...
اینجا به من اجازهی هیچکاری را نمیدهند
فقط سر زمان مناسب، غذا برایم میآورند و دستانم را باز میکنند تا از خودم برای خوردن غذا کمک بگیرم
همهچیز از کجا شروع شد؟
چرا من به اینجا اومدم که هیچ راه فراری ندارم؟
وقتی این سوالها را از خودم میپرسم
ناخودآگاه از گوشهی چشمم قطره اشک کوچکی میریزد
میدانم برای چه گریه میکنم، ولی دلیل گریه کردنم را نمیدانم
خیلی وقت است تمام احساسات در درون من مرده است
و قلبم فقط با پر شدن چشمانم میخواهد به من یادآوری کند که من هم جایی بین قفسهی سینهات زندگی میکنم.
ولی تنها چیزی که انسانها بهش احتیاجی ندارند، قلب است.
آنها نمیدانند که با این کارهایشان، فقط یک هیولا بین خودشان میسازند
که آن هیولا منم !
با اینکه انگار آدم بد ِ داستان منم، ولی همان بشرهای خاکی ِ بد باعث ِ بد شدن من شدند .
و من متوجه شدم که انسانها به راحتی تغییر میکنند تا وقتی منافعشان در میان باشد.
خب؛ برگردیم به زمانی که همهی اینها شروع شد ؟
دقیقا ۷ سال پیش
شاید از نظر بقیه عدد ۷، عدد خوششانسی به نظر بیاید، ولی برای من همیشه عدد بدشانسی بوده است.
شاید هم ۷ سال پیش نه و برگردیم که بدو تولد ِ من؟
زمانی که همهچیز با به دنیا آمدن من اشتباه شد،
زمانی که همهچیز با به دنیا آمدن من بهم ریخت،
کسی مرا نمیخواست، ولی همه مجبور به خواستنم بودند چون به عبارتی "شده بود"معنای زندگی کردن چیست؟
چیزی که همیشه بهش فکرمیکنم و جوابی براش ندارم
و شاید برای همونه که خودکشی میکنم !
ولی اینجا به سختی میتونم وسیلهای رو برای کشتن خودم پیدا کنم .
آخرین بار ی تیغ از داخل جیب دکتر دزدیدم
یادم نمیاد در دزدیدن انقد ماهر بوده باشم که با محدودیتهای اینجا ، این مورد هم تیک خورد
از صبح ِ دارم به تیغ نگاه میکنم
واقعا این آخر خط ِ منه؟
زندگیم تا به الان خیلی بیارزش بوده
هیچکار مفیدی نکردم، دوستی نداشتم، کاری نداشتم، حتی کسی که دوسمم داشته باشه هم نداشتم .
واقعا قراره همهچیز، همینطوری تموم شه؟
دلم میخواد وقتی مُردم ناپدید شم؛ با اینکه نمیدونم بهشت و جهنم وجود دارن یا نه، ولی من اونا رو نمیخوام، دلم میخواد فقط ناپدید شم، کلا از روی زمین محو شم و هیچی دیگه نفهمم
ولی فکرنکنم کسی این لطف رو بهم بکنه ؛
اگه کسی اون بالا هست که صدام رو میشنوه لطفا بهم گوش بده !
وقتی به گذشته نگاه میکنم
دلیلی که من اینجام، همش به خاطر بقیهست ؛
دلیل درد کشیدنام به خاطر بقیهست ؛
دلیل اینکه اینجا زجر میکشم به خاطر بقیهست ؛
کل زندگیم به خاطر بقیه نابود شده، انگار که واقعا کسی نیست که صدامو بشنوه ...
هیچوقت معنای این بیعدالتیه زندگیم رو نفهمیدم
چرا من اینجا همیشه باید به سقف سفید زل بزنم و بزنم و صبر کنم تا دکترا با بیرحمیِ تمامشون بیان و بهم چیزی تزریق کنن تا دست از خودکشی بردارم؟
یعنی حتی زنده و مرده بودنمم دست خودم نیست و بقیه برام تصمیم میگیرن؟
راستی خانوادم کجاست؟
فکرکنم فقط منو اینجا گذاشتن و رفتن
دیگه بسه، باید این زندگی رو تمومش کنم !
YOU ARE READING
Gray Venus
Fanfiction🌑 خلاصه : (کامل شده) چانیول، روانپزشکی سرد و بیاحساس که عاشقِ بکهیون میشه ؛ بکهیونی که یکی از بیمارهای بستری شدهی تیمارستانِ پارک چانیوله ! رابطشون پر از بالا و پایینه، ولی با اینکه اولهای رابطهشون بهارِ ، ولی ی روزی زمستون هم از راه میرسه...