2

179 21 18
                                    

وقتی لبای قلوه‌ای چانیول روی لبای شیرینِ بکهیون نشست.
انگار که برای هردوتاشون زمان ایستاد.
ی حسِ پر از آرامش به بکهیون منتقل شد که نمیدونست این حس از کجا و چطور میاد .
بکهیون همونطوری که چشماش بسته بود و داشت به این فکرمیکرد که بعد هجده سال توی زندگیش، ی حس خوب بهش منتقل میشه، و ازین بابت خوشحال بود ؛
ولی این خوشحال بودن تا زمانی موندگار بود که چانیول لباشو تکون نداده بود.
وقتی چانیول لباشو تکون داد و بوسه های خیس به لبای بکهیون میزد، اون حس خوب برای بکهیون از بین رفت و جاشو ترس گرفت.
و در تلاش بود که از چانیول جدا شه، ولی اون حتی اجازه‌ی نفس کشیدن به بکهیون نمیداد .
و ناخودآگاه اشکای بکهیون سراریز شدن.
ولی چانیول بازم ولش نکرده بود و بوسه هاش داشت فراتر میرفت و زبونشو وارد دهن بکهیون کرد و تا کل دهنشو مزه نکرد، ولش نکرد.
بکهیون طوری شوکه شده بود که چشماشو خیلی وقت پیش باز کرده بود تا کارای مردِ رو به روش رو ببینه.
و حتی همکاری نمیکرد...
ولی چانیول بدون اینکه ذره ای فکرکنه کارشو ادامه میداد تا جایی که خودش نفس کم آورد و سرشو برد عقب و به صورت بکهیون خیره شد .
وقتی به صورتش خیره شد، اونجا فهمید که چیکار کرده و زیاد از حد پیش رفته.
و سریع با دستاش اشکاشو پاک کرد و بکهیونو توی بغلش گرفت ...
+ معذرت میخوام، آخه لبات زیادی شیرین بود و من کنترلمو از دست دادم، ولی بدون من بهت آسیبی نمیزنم.
همونطوری که پشت بکهیونو ناز میکرد و بوسه هاشو به سرش انتقال داده بود، میگفت .
ولی بکهیون هنوز هم شوکه بود و چیزی نمیگفت.
ازین شوکه نشده بود که ترسیده
ازین شوکه شده بود که این اولین بوسه‌ی زندگیش بود و با خودش فکرمیکرد که همه‌ی بوسه ها انقد خشنن؟
و از خجالتِ اینکه هیچ همکاری‌ای نکرده بود هم قرمز شده بود و فقط سرشو دوباره داخل گردن چانیول گم کرد، و محکم بغلش کرد.
تو همین سه روز، زیاد از حد وابسته‌ی اون مرد شده بود.
یا به عبارتی از همون ثانیه‌ی اول، این مرد، به دلش نشسته بود!
و نمیدونست باید با این حس چیکار کنه
و میترسید باز هم این شخص بهش آسیب بزنه.
انقد غرق در فکر شده بود که با تکون دادنه چانیول به خودش اومد
+ کجایی؟
- همینجا، فقط دارم فکرمیکنم
+ به چی فکرمیکنی؟
- اینکه اگه من این حسو قبول کنم، تهش چی میشه؟
+ قبلا هم بهت گفتم بکهیون، درک میکنم که میترسی
ولی من مجبورت نکردم که ازم خوشت بیاد، و فقط سعی کن که از مسیر لذت ببری، چون ممکنه تا ابد کنارت بمونم ولی زودتر از تو بمیرم، اونموقع میخوای چیکار کنی؟
پس بهش فکرنکن و فقط از الانت لذت ببر ، باشه؟
- من خب ... ام ... نمیدونم ... ولی باشه، این اولین و آخرین باریه که امتحانش میکنم. ولی من حتی از حسم هم مطمئن نیستم ...
+ لازم نیست الان چیزی بگی بکهیون، هنوز زمان داری
روز اول بهت گفتم که باید بهم قول بدی که دیگه خودکشی نمیکنی و بیست روز وقت داری، یادته؟
- هوم آره
+ الان هفده روز مونده بکهیون، هنوز وقت داری که بابتش فکرکنی و لازم نیست عجله کنی.
- هوم باشه ...
+ خب من باید برم دیگه، باید شیفتمو به یکی دیگه تحویل بدم.
- میشه نری؟ من حالم خوب نیست ...
+ باشه نمیرم، ولی بهم فرصت بده، میرم و میام .
و آروم بکهیونو از بغل خودش جدا کرد و گذاشت تا دراز بکشه و رفت.

Gray VenusWhere stories live. Discover now